۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

مرغ و خروس

امروز توی اخبار دیدم که هوا آفتابی است. فورا آدرس یک فارمی* که همین نزدیکی هاست را از اینترنت پیدا کردم و با این که دختر هم بدقلقی می کرد، دو تا لقمه گرفتم و آب جوش برداشتم و یک کم هم میوه و بیسکویت و لباس پوشیدیم و زدیم بیرون.
*
مزرعه از آنی که فکرش را می کردم، خیلی نزدیک تر بود. یعنی ما اینجا یک کاستکو* داریم که معمولا هر هفته بهش سر می زنیم و فاصله اش با خانه ما حدود 15 دقیقه است. آن وقت این مزرعه سر راه کاستکو بود.
*
از ماشین که پیاده شدیم، یک کره اسب را از جلویمان رد کردند و صدای خروس ها هم می آمد. داخلش هم که پر بود از خرگوش و ببعی و بز و انواع پرنده ها و حتی دو تا طاووس که برای خودشان آزاد بودند! دختر ما هم که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند. به بزها می گفت: how do you do!
*
به غیر از پرنده ها و چرنده ها، دو تا هم جای بازی برای بچه ها بود. یکی در همان مزرعه و یکی هم در سالن. خلاصه اش این که ما ساعت 10.5 رفتیم و نزدیک 3 آمدیم بیرون و تمام وقت هم دختر دوید! من هم پر شدم از بوی مرغ و خروس و بز و ...
*
*
farm
costco

۱ نظر:

پریسا گفت...

حرف زدنش با بزها منو کشته! راستی نمی دونستم که شما هم کاستکو دارین. منکه این فروشکاه رو خیلی دوست دارم.