دختر خواب بود. آب جوش آورده بودم تا برنج را براى ته چين آبكش كنم. لازانيا هم آماده فر شده بود. درش بسته بود. لوازم سالاد هم در آبكش مشغول خشك شدن بودند. در كيسه زباله را گره زدم تا بيرون برود و منتظر همسر گردد تا روانه سطل بزرگ شود. همين كه در خانه را باز كردم تا كيسه را بيرون بگذارم، صداى اشناي داركوب به گوشم خورد. دق دق دق دق. قلبم ريخت.
خب لازم است كه توضيح بيشتر بدهم. سالهاي سال اتاق خواب بنده كوچكترين اتاق خانه پدري بود و تنها اتاقي كه بالكن نداشت. اما در عوض دو تا پنجره داشت، آفتابگير و اين كه در جوار يك باغ متروكه قرار گرفته بود. در باغ طوطي فراوان بود گاهي سنجاب هم مي آمد. داركوب هم بيشتر اوقات بود. من عاشق صداي دق دقش بودم. امروز بعد از اين همه وقت دوباره دلم را برد.
اين شد حالا كه نصف شب شده است و مهماني تمام، و دختر كه انقدر دل برد و بازي كرد و دور دويد دوباره خواب است، و لازانيا هم تمام شد و مقداري از ته چين در يخچال منتظر من و دختر است كه فردا نهار نوش جانش كنيم؛ گفتم بيايم بنويسم كه من امروز مطمين شدم كه پرنده محبوبم همانا داركوب است با دق دق دوست داشتني اش.