۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

لباس سیاه

دوباره آن صدا آمد. این دفعه به همراه خود ترس نیاورد. آرامش داشت. شاید چون دیگر اولین بار نبود. از طرف یک دوست پیام داشت. نسبتش را نمی دانم. پیام را رساند. این که دوست هم مرا دوست می دارد. زیر لب گفتم: من هم دوستش دارم. امیدوارم که شنیده باشد و پیام مرا هم برساند. هرچند که دوست احتیاج به پیامرسان ندارد. بعد هم گفت که احترام کنم. همیشه سعی می کردم که احترام را نگه بدارم، نمی دانم چرا این دفعه از دستم در رفته بود.
*
در فکرم. در فکر دوست.

۲ نظر:

یه مرد امیدوار گفت...

...
اون هدفتون رو که نوشته بودین خیلی جالب بود

اردشیر بابکان گفت...

درود بر شما دوست عزیز
اگر علاقه دارید من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره پیروزی نهایی راستی بر دروغ(فرشکرت frash kart) از دیدگاه زرتشت نوشتم لطفا" اگر علاقه دارید آن مطلب را بخوانید و دیدگاهتان را بیان کنید
با تشکر از شما دوست عزیز[گل]