۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

بر باد رفته

از خواب که بیدار شدم در سرم پر از برنامه بود. با این که هنوز از ماجرای استرس دیروز خسته بودم، اما با خوشحالی بلند شدم. به شستن و خشک کردن لباسها فکر می کردم، به تمیز کردن خانه، به این که باید بروم یک عدد کارسیت سفری بخرم. با خودم می گفتم که یک سر هم بروم سوپرمارکت و برای مامان اینها سس سالاد و چایی گیاهی و از این خرده چیزها بخرم.
-
هفته پیش بود که آرام گفت برای کار باید یک سفر برود ایران. ما هم از خدا خواسته آویزان شدیم!! قرار شد که حرکت باشد یا این جمعه یا شنبه. همین یک هفته کافی بود تا در سرم کلی امید و آرزو بپرورانم. از دیدار عزیزان گرفته تا اسکی تا بازی کردن لیدی با دایی تا...
-
مشغول صبحانه دادن به لیدی بودم که تلفن زنگ زد. هنوز لباسها را در ماشین نریخته بودم. آرام گفت که ویزای همکارش درست نشد و فردا نمی رویم. اصلا برنامه شاید عوض بشود و برویم جای دیگری. من هم مثل یک آدم متشخص گفتم: خب. اشکالی نداره! و به صبحانه لیدی پرداختم. اما همین طور که دانه دانه کارها به یادم می آمد، ناراحت و ناراحت تر می شدم. به یکی دو ساعت نرسیده بود که کاملا غمگین شده بودم. مثل یک عدد تایر پنچر.
-
ظهر دختر را بردم جیمبوری بازی کند، بلکه خودم هم بهتر شوم. اما انگار نه انگار. در یک شوک مزمن گیر کرده ام. حالا هی با خودم تکرار می کنم که هر چه خیر است پیش بیاید اما ته ته دلم دارد می رود مسافرت. لباسها هم خیلی وقت است که شسته شده اند و خیس در ماشین مانده اند. به گمانم باید دوباره بشویمشان!

۳ نظر:

پریسا گفت...

حق داری. شوق و ذوق سفر، اونهم به ایران خیلی زیاده. منهم در همون دو پاراگراف اول هیجانزده شده بودم. انشالله که خیر در پیش باشه.

هنا گفت...

آخی.....راست میگی ضدحال بدی بوده. کلی ابر بالای سرت درست شده بوده مثل کارتونها که خراب شدنشون یه کم انگیزه می خواد. امیدوارم یه برنامه ی جالب و جدید پیش بیاد و بهتر باشی. (راستی آشپزخونه رو برو تو کارش و یه قورمه سبزی بار بذار بلکه ام مثل من شفا بگیری :))

مهشید غفارزادگان گفت...

ای وای... تازه من می خواستم بهت یه نامه برسونم که با خودت ببری تهران !!! حالا عیب نداره خوبه که هنوز لیدی از سفر و اینها چیزی نمی فهمه چون اون وقت خیلی سخت بود اونو مدیریت کنی!