۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

مهمانی

از صبح استرس داشت خفه ام می کرد. با خودم تکرار می کردم که مگر با پادشاه قرار ملاقات داری که انقدر مضطربی؟ اما فایده نداشت. تپش قلب داشتم و نمی توانستم که فکرم را متمرکز کنم.
-
دیروز با محل کارم تماس گرفته بودم و قرار شده بود که برای جمع و جور کردن وسایلم و تحویل کلید بروم. به گمانم حال ناخوشم از قضاوت همکارها بود. از این که در این دوره و زمانه، دیگر کسی نمی آید آینده خودش را الکی به خطر بیاندازد. حوصله نداشتم برایشان خودم را توجیه کنم.
-
رفتم. راستش را بخواهید، خیلی کمتر از آن چیزی که انتظار داشتم، اذیت شدم. به غیر از رییسمان که رسما معتقد بود که زنها نباید کار کنند و در نگاهش تمسخر را حس می کردم، بقیه خیلی نایس* بودند. اغلب می گفتند که انتخاب خوبی بوده است و برایم آرزوی موفقیت می کردند.
-
از آنجایی که از صبح چیزی نخورده بودم و به دختر هم به جای نهار یک عدد موز داده بودم، در راه برگشت با هم رفتیم رستوران. جای شما خالی، دو نفری یک عدد جشن ناقابل گرفتیم! اول سوپ عدس نوش جان کردیم، بعد ته چین اسفناج با مرغ، برای دسر هم شیرینی ناپلونی با چای! نمی دانم از تمام شدن استرس بود یا واقعا غذایش لذیذ بود که تمام لقمه هایش به دهانم خوشمزه آمد.
*
دخترک قصه ما، امشب جدا راه رفت. یعنی از پریشب که دو قدم برداشته بود و من خیلی ذوق زده شده بودم تا امشب دیگر قدم برنداشته بود. اما امشب راه می رفت و قش قش می خندید! یعنی درحدود سه چهار قدم. بعد خودش را می انداخت در دستان بابایش یا روی مبل. من هم دیگر بلند نشدم که بپر بپر کنم تا بچه ام از تخم برود، همین طور که نشسته بودم برایش دست می زدم. آنوقت خودش هی برای خودش دست می زد!
nice

هیچ نظری موجود نیست: