۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

بهتر از برگ درخت

مامان سه هفته پیش ما بود. آن روزی که رفت با غم و غصه به دامن این صفحه پناه آوردم. نوشتم و نوشتم ولی پابلیش نکردم. راستش خودم هم باورم نمی شد که چرا آن همه بی تاب شده بودم. انگاری که در ذهنم روضه می خواندند و من مسئول اشک ریختن بودم. اولین بارم نبود که از مادرم جدا می شدم، من از 19 سالگی از او جدا شدم، اما به اندازه اولین بار غصه خوردم.
همین که تند و تند می نوشتم، افکارم مرتب می شد. فمیدم که این اشک و آه، فقط برای رفتن او نیست که بیشتر برای از دست رفتن فرصتی بود که در اختیار داشتم و قدرش را ندانستم. فهمیدم که سه هفته ای را که میزبان او بودم، آنقدر که از خودم توقع دارم درست میزبانی نکردم. خیلی تندخو و عصبانی بودم.
مجبور شدم نوشتن را به بهانه شیر دادن به لیدی قطع کنم. در تاریکی اتاق، به این فکر می کردم که این همه خشم از کجا آمده و در وجود من لانه کرده است. دو علت داشت. یکی این که لیدی در همان روزهای اول آنفولانزای شدید گرفت و پنج روز تبش قطع نشد و من درمانده شده بودم. دومی هم این که از کارم استعفا دادم و با این که حتی قبل از بچه دار شدن به این موضوع فکر کرده بودم و تا حدی برای خودم حلاجی اش کرده بودم، اما وقت عمل ، هزار جور فکر و خیال به سراغم آمد و اذیتم کرد. طوری که حتی بعد از استعفا هم رهایم نکردند. لیدی که خوابید، دیگر به نوشتن ادامه ندادم. ترجیح دادم که مشکلم را حل کنم. همان ها را هم که نوشته بودم، پست نکردم. بی معنی بودند. چه باید می کردم. هرچه بود، هنوز اشکم می ریخت.
روز بعدش هم یا با لیدی بازی می کردم، یا این که وقتی او با خودش مشغول بود برای روضه درون ذهنم اشک می ریختم. تا این که خود مامان زنگ زد. یک ساعت برایم حرف زد. از اینجا شروع کرد که سفرش را دوست داشته است و همین را می خواسته که کنار ما باشد. بعد هم به این رسید که شرایط جدید مرا درک می کند. به این که این همه تغییر را باید هضم کنم و طبیعی است که صبرم کم باشد. بعدتر هم یکی از اساسی ترین گره هایم را به ظرافت باز کرد. فهمیدم که از من به عنوان یک دختر، انتظاری نیست که یک شخصیت مهم در اجتماع باشم. که مثلا یک مهندس در مرکز شهر لندن. که هر روز صبح زود به هدف مهندسی از خواب بیدار شوم. مامان گفت که اگر یک مامان باشم و از صبح تا شب با دخترم بازی کنم و بهش شیر بدهم و عوضش کنم و اگر هوا اجازه داد با هم برویم بیرون برای بازی، او راضی و خوشحال است و مرا می فهمد و فکر نمی کند که این کارها آسان و بی خود است و مهمتر این که قدرش را هم می داند. گفت که این روزها را نباید دست کم گرفت. اعتقاد داشت که هر روزی را که سپری می کنیم، در واقع داریم برای روزهای سخت تر آماده می شویم. اگر بتوانم درسهای این روزها را فرا بگیرم در ضمن این که از بودن با دخترکم لذت ببرم، برنده مسابقه هستم!
در تمام مدتی که به حرفهای مادم گوش می دادم، اشک هم می ریختم! انگار که روضه را کسی داشت با صدای بلند می خواند. البته یک فرق داشت، آن هم این که روضه خوان داشت تمام معلومات را کنار هم می چید و نتیجه گیری می کرد و در حین روضه خیال مرا هم راحت می کرد. مادرم خداحافظی که می کرد از من خواست که دیگر گریه نکنم.
تلفن را که قطع کردم، دوش آب گرم گرفتم. همان طور که زیر آب ایستاده بودم و دخترم با شیشه های حمام دق دق می کرد و به من لبخند می زد، آب گرم تمام روضه خوان ها را از سرم شست. راحت شدم. سبک شدم. بهترین دوش و دق دقی بود که این روزها داشته ام!
امیدوارم که من هم بتوانم مادری باشم که دخترم را درک کنم.

۷ نظر:

پریسا گفت...

وافعا داشتن مادری که درکت کنه، نعمت بزرگیه. چون هیچکس مثل مادر نیست. خوشحالم که روضه خوانی هم تمام شده. خوب و خوش باشی با لیدی ناز نازی.

هنا گفت...

نمیدونم چرا...انگار این هم روضه ی بود برای من. اشکم در امد. راستش را بخواهی می دانم چرا. از بی روضه خوانیست. از بس که خودم توی سرم خواندم و گیج شدم از بس دلم ازین بهتر از برگ درخت ها خواست...

مامان ارشك گفت...

از نظر من كه كار خوبي كردي استعفا دادي. خوشحالم كه الان خوبي. قدر مامانت رو بدون.

مهشید غفارزادگان گفت...

من اتفاقا فکر می کنم که تو خیلی عالی از پس تغییرات زندگیت که انصافا کوچک هم نیستند برآمده ای. نه فقط مامانت که هیچ کس فکر نمی کنه که این کارها آسونه. اون شب که اومدم خونمون خیلی به تو آفرین گفتم. ضمن اینکه واقعا باور دارم که نقش اجتماعی تو با شکل دادن شخصیت بچه ات توی سالهای اولیه زندگیش خیلی هم پر رنگ تر شده. می دونی گاهی خود آدم و جامعه باید تاوان و هزینه زیادی بابت عدم شکل گیری درست شخصیت کودکان پرداخت کنه.

banooH2eyes گفت...

مرسی از همه. واقعا درست گفتید که باید قدر مامان را بدانم. خدا کند که بتوانم از پس این قدردانی بر بیایم.

خدیجه زائر گفت...

سلام.........من اولین بار است می خوانمت اما چه خوب که اغازش با مادر بود.اغاز جهان هم......عزیزم تو دختر خوبی هستی و مادر خوبی هم.....فکر کنم با دختر اولم همسال باشی.....دختر قشنگی داری که اغوش تو بهترین گهواره ی دنیاست برایش.......تولد هر فرزند تولد مادر او هم هست.تولد هر دویتان مبارک و فرخنده.......

تولدی دیگر گفت...

چفدر خوبه که توی اوج بحران روحی مادری داری که بهت کمک میکنه و آرامش میده. قدرش رو بدون. همه اینقدر خوشبخت نیستند.