۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

و تو در یک صبح زود سرد تشریف آوردی

ساعت 12.5 شب بود که بی مقدمه دردم گرفت. درست چهار هفته تا روز ملاقاتمان مانده بود. فکر نکردم که دردم انقدر جدی باشد که بتواند این چهار هفته را به چند ساعت تقلیل دهد. کیسه آب در حالی پاره شد که من از درد به خودم می پیچیدم و ملتفت نشدم. شکمان برد که حالت خوب است یا نه. با همان لباسهای خانه، راهی بیمارستان شدیم. انقباضها منظم شده بود. به گمانم بار و بندیلت را جمع کرده بودی و راهی شده بودی. ولی ما هنوز هم نمی دانستیم. من از زور درد نمی توانستم روی تخت بخوابم و مامای بخش هم نمی توانست ضربان قلبت را ثبت کند و نگرانت شده بود. نمی دانم چه عجله ای داشتی، بین انقباضها فرصت نبود که نفس بکشم!
*
فکر کنم ساعت حدود دو شب شده بود وقتی که دکتر آمد و شکمم را معاینه کرد و بدون توجه به انقباضها گفت که همه چی رو به راه است و تقریبا داشت ما را بر می گرداند خانه. اما شکر خدا، یک معاینه داخلی هم کرد و ناگهان با تعجب گفت که نصف راه طی شده و شما دارید تشریف می آورید و از من هم خواست که اگر درد اجازه می دهد، بلند شوم و بروم به اتاق زایمان.
*
ترسیده بودم. شوک هم شده بودم. از زایمان و دردهایش که می ترسیدم به کنار، اصلا آماده هم نبودم. فقط می دانستم که نمی خواهم درد زایمان را تحمل کنم. این شد که وسط تمام دردها و بینش هم افکار درهم و برهم "ما که آماده نیستیم هنوز"، از ماما خواستم که برایم اپیدورال تزریق کنند.
*
ماما من را آماده تزریق کرد و اتاق را آماده برای ورود شما. ساعت باید سه شده بود که آقای دکتر برای زدن اپیدورال آمد و من باز هم انقباض داشتم. قرار شد که انقباض را رد کنم و بعدش تکان نخورم برای آمپول. من اما در حین انقباض، ناخودآگاه فشار هم دادم. ماما که من را زیر نظر داشت فورا گفت که بچه دارد به دنیا می آید. معاینه کرد. راست می گفت. چیزی نمانده بود. برای یک سانت نمی ارزید که اپیدورال هم بزنم.
*
دکتر رفت. من و بابات و ماما ماندیم. درد هم بود. می آمد و می رفت و تندی دوباره می آمد. راستی یادم رفت بگویم که اسم ماما، ابی بود به فتح الف. من داشتم الکی جیغ می زدم که بهم گفت: چرا بیخودی جیغ می زنی. زورت را بنداز به کمرت و فشار بده. من هم دیگر جیغ نزدم. راستش فایده ای هم نداشت. سعی کردم زور بزنم. بعد گفت که این زور زدن هم فایده ای ندارد. تئاتر که بازی نمی کنی، باید این بچه را به دنیا بیاوری. این جمله دوم را خیلی خشن گفت. فکر کن که خیلی درد داری و فکرت هم آرامش ندارد و بچه ات هم دارد به دنیا می آید، آنوقت یک خانم میانسال هیکلی سیاه پوست دعوایت کند! چاره ای نداشتم. جدی تر زور زدم.
*
آنقدر جدی که در این حین دو بار چشم چپم سیاه شد. سیاه شد یعنی این که جایی را ندید. یعنی یک تابلوی قرمزی که به دیوار بود و من گاهی با چشم چپم می دیدمش، ناگهان از دایره دیدم حذف می شد به علاوه همه چیزهای دیگری که در طرف چپ قرار داشتند. خیلی ترسیده بودم. فکر کردم که اگر چشمم درست نشود، واویلا می شود. یک عدد بچه و فقط یک عدد چشم. اما هر دو بار به خیر گذشت و دیدم دوباره برگشت. دکتر هم فورا آمد. فشارم را گرفت و گفت برای زور زیاد است که به سرم وارد شده است. خلاصه که من برای به دنیا آمدن شما زورم را زدم و تئاتر بازی نکردم!
*
ساعت از چهار گذشته بود که ماما گفت وقتش شده و باید شما را خارج کنیم. خودش و بابایت هم پاهایم را گرفته بودند و من هم برای آخرین بار یک زور اساسی دادم و دیگر راستش را بخواهی یادم نیست که چی شد. ناگهان یک حس خیلی گرمی داشتم که تمام درد و افکار چند لحظه قبل را از بین برد. بند نافت را بریدند. در بغلت گرفتم. خوشگل بودی. پف داشتی. کوچک بودی. می لرزیدی. درست یادم نیست. نمی خواستم بدهمت دست ماما تا لباس تنت کند. لباس نداشتی که! نمی دانی چه همه لباست برایت بزرگ بود! تا تو باشی عجله نکنی!
*
ابی داشت بخیه می زد و من به تو فکر می کردم که داشتند کارهایت را می کردند. به احتمال زیاد لبخند هم داشتم. بابایت می گوید که انگار مسخ شده بودم. آن روز نتوانستم بخوابم. دوستت داشتم. باورم نمی شد که از من جدا شدی. می خواستم هضم کنم. می خواستم مزه مزه کنم آمدنت را.
*
امروز یک سال از آن روز می گذرد. راستش را بخواهی با این که در یک سال گذشته زیاد هم نخوابیدم و خیلی هم مزه مزه کردم با تو بودن را، اما هنوز هم باورم نمی شود که از من جدا شده باشی.
*
دوستت دارم کوچک من. بابایت هم عاشقت است.

۵ نظر:

مریم مامان آوا گفت...

باز هم تولد گل دخملت مبارک باشه بانو جان

پریسا گفت...

بعد از یک هفته ای دوری از وبلاگ، برای اولین قدم، انتخاب خوبی کردم که پستت را خوندم. چسبید بهم. اون باور که گفتی، فکر کنم تولد و مرگ رو هیچوقت نمیشه باور کرد. من هر وقت به تولد بچه ها، همینطور بزرگ شدنشون، فکر کنی، باورم نمیشه.
تولدش خیلی مبارک باشه. ماشالله چه خوردنی هم هست.

رامونا خانوم گفت...

عکسش که باز نشد این دختر نازتون. اما تولدش مبارک. برای خودت و پدر مهربونش و خود خوردنیش بهترین ها رو آرزو می کنم.

هنا گفت...

خاطره ی قشنگ و جالبی بود. اینکه داشتی بر میگشتی خونه معرکه بود. چقدر عجول بوده خانوم خانوما اما خوب خوبیش اینه که بچه کوچولو تره و راحت تر دنیا میاد. بازم تولدش مبارک باشه. کاش عکسش برامون باز می شد تا دورادور هم که شده یه بوسش می کردیم.

banooH2eyes گفت...

به مریم: مرسی گلم. امیدوارم که نینیت به سلامتی به دنیا بیاد و آوای خوشگلت هم سلامت باشه.

به پریسا:مرسی خانم.

به رامونا خانم: ممنون. عکس هم با فیلترشکن باز می شه. من از ایران با فیلترشکن می دیدمشون.

به هنا: مرسی. عکسش را برات ایمیل می کنم. ببوس دخترهای نازت را.