۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

جیبام پر از فندق و پسته


1- یک کت سبز دارم با دو تا جیب پاکتی. هر صبح یک مشت تخمه و پسته می ریزم تو جیبم و تا بعد از ظهر که برسم خانه، هر از گاهی یکی دو تایش را می گذارم در دهانم و روحم حال می کند. لازم به ذکر است که بانوی سابق (پیش از بارداری) به هیچ وجه من الوجوهی تخمه نمی خورد و درک هم نمی کرد وقتی ملت ته کاسه آجیل شور را در می آوردند. این روزها اما خوب درک می کند.

2- آخر هفته گذشته، با تعدادی از دوستان رفتیم سفر. دو تا کاراوان لب ساحل اجاره کرده بودیم و به اندازه دو هفته هم خوراکی برده بودیم. موقع خواب، زنانه مردانه اش کردیم و هر دو گروه تا صبح بیدار نشسته بودیم و هروکر می کردیم. تذکر هم البته شنیدیم. یاد روزهای خوابگاه افتادم. یاد میوه پوست کندن های نصف شبانه و چایی های وقت و بی وقت و خاطره تعریف کردن از پسر خاله عروس همسایه وسطی دوران چهار سالگی که مثلا یک بار با هم فالوده خوردیم! یا بحث های خیلی جدی در مورد آینده. در ضمن برای این که تصویرم کامل بشود، وقتی ساعت 4.5 – 5 رفتیم که بخوابیم، حدود 1 ساعت دیگر با دوستم که درتخت کناری خوابیده بود حرف زدیم و مرتب وسطش گفتیم "شب بخیر" و دوباره ادامه دادیم. او هم البته چند ماهی خوابگاه بوده و برای همین به رسوم وارد بود!

3- دو سری از این همسفران گرامی، با کودکانشان بودند. چهار بچه در رده سنی 40 روز تا 7 سال. بنده هم که تازگی ها، چشم دلم باز شده و درست نگاه می کنم مثل بید بر سر ایمانم می لرزیدم بعد از جیغهای بنفش کشدار همراه با "نـــــــــــــــــه" دختر دو ساله. یا بعد از صدای سقوط آزاد پسرها از روی طبقه دوم تخت وقتی تو در اتاق بغل داری می خوابی و دیوارها هم به کاغذ گفته اند ما نازکیم! یا وقتی برادر بزرگتر از روی خواهر 40 روزه پرش می زد. خلاصه که ما بسی ترسیدیم و سرمان هم رفت.

4- بعد از سه سال که من تقریبا هر روز به این شرکت رفت و آمد کرده ام، امروز برای اولین بار بود که آقای آرام با ماشین بنده را تا در شرکت رساندند. کلی نوستالژی اتوبان مدرس و صبح های تهران و این حرفها آمده بود سراغم. از طرف دیگر، اتوبان ای40 اینجا هم احساس جدیدی داشت که مزه زندگی می داد. مزه خانه و این حرفها. مزه جا افتادن. خوب بود هر چی بود.

5- راستی، دیدید که چه زود ماه رمضان تمام شد؟ بفرمایید تخمه!!

هیچ نظری موجود نیست: