۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

روزهای شهریور سال 88 ...


می تونم دست بکشم روی شکمم که هر روز بزرگتر از دیروز می شه و هی قربون صدقه اش برم. با صدایی که بقیه هم می تونن بشنون، حتی وقتی که دارم تنها توی خیابون راه می رم.

می تونم وقتی غذا می خورم، دستم را بکشم روی همون شکم قلنبه و یه جوری بگم "خدا رو شکر" که آرام از یه طرف دیگه خونه بیاد و به قیافه من لبخند بزنه و برای هر کی می رسه تعریف کنه.

می تونم از دنیا جدا بشم، مثلا وسط سخنرانی یا یه جلسه مهم، وقتی که حس می کنم یه جفت دست و پای سانتی متری دارن خودشون را می کوبن به دیواره های دلم. اون وقته که یادم می ره کجام و دستم حتما باید حرکت را پیدا کنه. مخصوصا بعد از دوشنبه صبح که موقع ورجه وورجه اش، یه لگدش خورد به کف دست من.

می تونم با مقایسه عکسهام، حتی اونهایی رو که مثلا عید گرفتیم، با خودم توی آینه، یه تفاوت اساسی در نوع نگاهم ببینم. فورا یاد مامانم می افتم که همیشه این دقت را در عکس خانوما داشت و معتقد بود که خانوما با بچه دار شدن "لبه تیز روحشون صیقل داده می شه". می فهمم که بخش "منم منم" روحم خیلی به آهستگی داره این دوران را طی می کنه.

می تونم یا بهتره بگم که انتخاب دیگه ای برای دلم نمونده و وقتی به آینه قدی می رسم، اولین نگاه را باید بدم به شکم عزیز نه صورت و لبخند همیشگی برای خودم!

هیچ نظری موجود نیست: