۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

تازه برات


اگر ایران بودم، بعد از اذان دوش می گرفتم و لباس نسبتا راحتی می پوشیدم و به همراه آرام می رفتم به سمت آن پله ای که روزی یکی از مهمترین تصمیم های زندگی ام را در حالی که رویش نشسته بودم، گرفته ام. بزرگترین تغییر زندگی ام روی آن پله رقم خورده است و من همیشه به یادش هستم.

صبر می کردم تا اواسط شب. همان موقع که چشمها به تاریکی عادت کرده است، عقلها پذیرا شده و دلها نرم و هرکس در عالم خود مشغول راز و نیاز است. همان موقع که می شود آرام آرام اشک ریخت و باز هم تصمیم های مهم گرفت. همان موقع که فرصت هست تا هرکس در مورد تصمیم های گذشته اش و اعمال مربوط به آنها، تامل کند. سبک و سنگینشان کند.

بعد از تمام حساب و کتابها، تمام قول و قرارها، تمام شکرگزاریها و تمام اشکها به خاطر مظلومیت ها، با یک احساس خاص پرنده بودن، حلیم خوران می رفتم خانه.

هیچ نظری موجود نیست: