۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

زندگی کولی وار ما

یکشنبه بود که تلفنی با پدر شوهرم صحبت کردیم و ایشان هم با صدای مریض خبر دادند که مادر جاری ناگهان فوت کرده است و همه رفته اند شهرستان. در آخر هم با همان صدای گرفته برای بار صدم گفتند: این دختر را بیار من ببینم. دلم برایش یک ذره شده است.

من هم آن روز از خواب که بیدار شده بودم انگار که آسمان روی سرم خراب شده بود. حال و روز درستی نداشتم. مه شدیدی هم بود. دست دختر را گرفتم و کالسکه را برداشتیم و رفتیم پیاده روی.

دختر که همان دم در خوابش برد. من هم برای خودم راه رفتم و قهوه نوشیدم و فکر کردم و فکر کردم. همین جور که لیوان دستم بود و به مردم دور و برم نگاه می کردم، ناگهان احساس کردم که دوباره وقتش شده است که بار سفر را ببندیم. درست که تا دیروزش اصلا دلم نمی خواست به سفر بروم اما راه چاره حال این روزهایم را فقط آغوش مادر و گرمای منزلش می دیدم.

این شد که طی یک چشم به هم زدن بار و بندیل را جمع کردیم و الان از وطن برای شما می نویسم. حالم که واقعا بهتر شده است. دخترم هم که از خوشحالی بازی با فک و فامیل دارد بال در می آورد.

همین.

۱ نظر:

پریسا گفت...

چه خوب که سبکباری و راحت راه می افتی. امیدوارم که خیلی خوش بگذره.