۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

درد و دل یک مادر خواب زده

واقعا سر از کار خودم در نمی آرم. نصف شب با کلی ذوق و شوق می شینم سریال گریز آناتومی نگاه می کنم. بعد لابد با این همه هیجان می خوام برم بخوابم؟ با خودم چی فکر می کنم؟ مگه لالایی است که می ذارمش برای این وقت شب؟ از زور هیجان این قسمت (سیزن 8 اپیزود 9)، نمی تونستم درست سر جام بشینم. حالا می خوام برم بخوابم...
*
عوضش حالا که نمی تونم بخوابم، می شه قصه این دو روز رو اینجا نقل کنم.
*
*
*
قضیه از این قرار بود که از همان اولش با خودم قرار گذاشتم که اگر همه چیز روبه راه بود، تا دو سال به دخترک شیر بدهم. با مخالفت و تمسخر خیلی از اطرافیان هم رو به رو شدم. یکی که رسما تو صورتم گفت که آدم های اینجا معتقدند شش ماه هم زیاد است و اگر بهشان بگویی دو سال می خواهی به بچه ات شیر بدهی می گویند "مگه گاوی؟؟"

به هر حال که من واقعا لذت می بردم از این که می توانستم باعث آ رامش دخترم باشم. آن هم در حالی که می دیدم که خودش هم متوجه این موضوع می شود.

این اواخر اما یک کم نگران شده بودم. هرچه به تاریخ تولدش نزدیک تر می شدیم، من نگرانتر می شدم. اصلا نمی دانستم که چه طور این فرایند باید تمام شود. راستش زیاد هم دنبالش بودم، اما از آنجایی که دختر از هر طرف رد می شد، سراغ "امه"اش را می گرفت، اصلا امیدی نداشتم.

تا این که دیروز، واقعا خسته و مستاصل شدم. شاید نگرانی هم مزید بر علت بود. و این که دو سالگی هم به قول این فرنگی ها همین دور و بر است، بی تاثیر نبود. طی یک عکلیات انتحاری، دو علامت به علاوه (+) با چسب زخم روی "امه"* دخترم درست کردم. .قتی سراغش را گرفت، گفتم که "اوخ شده" و چسب ها را نشانش دادم.

نگاهش را بعد از دیدن چسب زخم ها فکر نکنم بتوانم فراموش کنم. امیدوارم که در زندگی اش کمتر در موقعیتهایی قرار بگیرد که مجبور شود از این نگاهش استفاده کند. متاسفم که منِ مادر، باعث اولینش شدم.

خلاصه که از دیروز مدام به نگاهش فکر کرده ام و این که آیا کار درستی کرده ام یا نه. بعد از آن نگاه و قدم هایی که به سمت عقب برداشت، که فکر کنم از ترس یا یک همچین چیزی بود، تا مدتی حتی حاضر نبود که بغلش کنم. با سختی بازی را شروع کردم و بعد از مدتی فراموش کرد. دوباره گفت: امه. و دوباره همان حرفها و تصاویر. تا شب دیگر اسمش را هم نیاورد.

تصمیم دارم که تا مدتی، شیر شبش را قطع نکنم. هم با شیر می خوابد، هم تا صبح چندین دفعه شیر می خورد. با این حساب، هم شیر من یواش یواش کم می شود، هم او یک ضربه جانانه نمی خورد.

امروز دیگر از چسب خبری نبود. دو سه باری که اسمش را برد، با گفتن همین که اوخ شده، رضایت داد و رفت. اما ته چشمانش می توانستم اثر ناراحتی و بی حوصلگی و غم و غصه را ببینم. گاهی مستاصل می شد، اما هیچ چیز نمی گفت. همان موقع بود که واقعا دلم می خواست بنشینم برایش یک دل سیر گریه کنم اما به جایش با هم بازی می کردیم و الکی می خندیدیم که هر دویمان یادمان برود.

فرفرک مامان! این بود که این دو روز را با هم بازی کردیم. غش غش خندیدیم. ددر رفتیم. ماست میوه ای خوردیم. اما از امه خبری نبود. از این که بعد از خواب بعد از ظهر بگیرمت تو بغلم و با لذت شیر بخوری و دوباره خوابت ببره و همین جوری تو بغلم نگهت دارم و یا تلویزیون نگاه کنم یا تو اینترنت بچرخم تا بیدار بشی و نصف موهات خیس عرق شده باشه از بس که به خودم چسبونده بودمت، خبری نبود. انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان، یک روز تمام تو را روی بدنم نگه داشتم تا شیر بخوری و چه کوچک بودی. چه جوری شد که این دو سال انقدر زود گذشت.... بگذریم. مهم این است که برای خودت داری خانمی می شی. می تونیم با هم بازی کنیم و غش غش بخندیم. همین امشب بود که عکس پارسالت را نگاه کردم و باورم نمی شد که چقدر کوچولو بودی. خوبه که داری بزرگ می شی. اشکال نداره. باید از یک سری لذتهامون بگذریم تا جاش خوشیهای جدید بیاد. فقط یک چیز، می شه مامان را ببخشی به خاطر اون دوتا به علاوه ترسناک؟


*امه: با تشدید روی میم و الف با کسره. Emmeh. ساخته شده توسط خود دخترک فرفری در شش ماهگی. بیشتر هم با حالت تحکم به کار می رفت. طوری که صاحب امه حساب کار دستش می اومد.

۲ نظر:

مهشید غفارزادگان گفت...

از وقتی مادر شدم احساساتی شدم و تو هم خوب احساست رو منتقل کردی بعد از خوندن نوشته ات یه جوری شدم

پریسا گفت...

مرحله ی سختیه ولی اونهم میگذره. همه ی جدا شدن های بچه ها از مادر سخته.
چقدر خوب که مدت طولانی شیرش دادی. وقتی پیش دکتر نچراپت رفته بودم، همه سابقه ی زندگیم رو پرسیدن. به این قسمت شیر دادن که رسیدیم، وقتی فهمید که من به یکی از بچه ها بیست ماه و به اون یکی شونزده ماه شیر دادم کلی خوشحال شد و گفت تو برای سلامتیشون بهترین سرمایه گذاری رو کردی. احتمال سرطان سینه راهم برای خودت به حداقل رسوندی.
خلاصه که گود جاب! :)