۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

فرشته من

از خواب بیدار شد و صداش را از طبقه بالا شنیدم. برای بار نمی دانم چندم از پله های چوبی دویدم پایین. دیدم منتظر من است. روی تخت دراز کشیدم و دست راستم را زیر بدنش و دست چپم را هم روی تنش گذاشتم. از همیشه بیشتر نزدیکش شده بودم. بویش می کردم و به صورتش که آفتاب هم رویش بود نگاه می کردم. از نزدیک خیلی هم کوچک نبود. مثل یک فرشته. او هم هیچ نمی گفت. لابد داشت مثل من عشق می کرد.
*
*
یک ساعت بعد فهمیدم که امروز روز مادر است. اولین روز مادری که من هم مادرم! شکر.

هیچ نظری موجود نیست: