وسط بدوبدوهاي روزمره،
... وقتي داري تمرين ميكني كه دكتررفتن و بيمارستان رفتن و چكآپهاي پشت سر هم، ميتونند لذتبخش باشند و نبايد روي بوي بيمارستان تمركز كني و به جاش همونجا راه بري و يواشيواش تو گوش پسركت، كه تازگيها داره به سمعكش عادت ميكنه، شعر بخوني و باعث بشي پسرك و خودت تو همون فرصت كلي با هم عشق كنين، ضمن اينكه حال بقيه آدمهايي كه منتظرنوبتشون هستند رو هم بهتر کردهباشی...
...يا وقتي خسته و كوفته بعد از دو تا قرار بيمارستان با فاصله نيم ساعت رانندگي از همديگر، رسيدي خونه و داري عدسپلوي روز دوشنبه رو براي دختركت ميپزي كه بين مدرسه و كلاس شنا بياد و عشق كنه باهاش چون يك روزي خيلي وقت پيشها ازت خواسته كه دوشنبهها از اون پلوها كه توش دونههاي سياه داره درست كني و تو هم با اينكه فقط به اندازه يك عدسپلوي كتهاي وقت داري تا مدرسهاش تموم شه، تندي براش درست ميكني و خودت هم از بوي برنج ايراني كه ميپيچه تو خونه، پر از انرژي ميشي...
...اونوقت تو همون خستگيها و انرژيهاي كنارش، پسرك رو ميبري تو حياط كه تا آب كته بخار شه و بشه دمش كرد يك آفتابي هم گرفته باشين دوتايي و ياد گل شقايقت ميافتي كه چقدر دلبره و چقدر ياد زندگي بايد كرد مياندازد آدميزاد رو، و همينكه پسرك براي خودش روي سنگ ريزهها بازي ميكنه، يك عكس از گلت ميگيري كه به خودت ثابت كني كه وسط قرارهاي بيمارستان و بدوبدو و خستگي، دلت ميخواد بگي كه تا شقايق هست، زندگي بايد كرد...
... خلاصه كه، آب برنج تموم شد. اومديم تو. دم كني رو گذاشتيم. داشتم عكس رو ميذاشتم تو اينستا و زيرش مينوشتم كه بله! بايد زندگي كرد و اين حرفها... كه بوووووم! پسرك كه عاشق حياط شده و پا پنبهاي هست هنوز و به سختي پشت در شيشهاي حياط تو آشپزخانه ميايسته و به عشق همه جوجوها و سنگريزهها سر و صدا ميكنه، نتونست تعادلش رو حفظ كنه و با سر خورد روي كاشيهاي آشپزخونه...
...اون موقع سريع ساكت شد و هيچ اثري هم نبود از ورم و خون...اما سه ساعت بعدش، وقتي شناي دخترك تموم شده بود و تو رختكن منتظر بوديم لباسش رو بپوشه، حالش بهم خورد و چند بار تكرار شد و من تا سر حد مرگ ترسيدم و به خودم بد و بيراه گفتم كه چرا براي همون چند لحظه ازش غافل شدم ...
شب تو بيمارستان خوابيديم. هر چهارتايي با هم. تو خيالمون تصور كرديم اتاق هتل است... شكر خدا به خير گذشت. حالت تهوع قطع شد و سرش هم خوب بود و صبح برگشتيم خانه. البته تا دو روز بايد مراقب علائم مشكوك باشيم. فعلا يك روزش گذشته.
ميخواستم بگم وسط بدوبدوهاي روزمره، وقتي گل شقايق انقدر خوشرنگ و ناز و ملوسه، بايد يك ترمز زد و با گل به اين قشنگي كمي عشقبازي كرد و عميق و دقيق فكر كرد به اينكه بايد زندگي كرد...فقط بيزحمت از بچه كوچيكتون غافل نشين چون هنوز مفهوم ترمز براش جانيفتاده و ميزنه خودش رو ناكار ميكنه...؛-)
با تشكر
مادري كه هنوز كلي حرف داره كه نزده!
۵ نظر:
امیدوارم که بلا دور باشه و روز دوم هم بخوبی بگذره. چه خوب نوشتی. وقتی بچه های کوچک توی خونه هستن، زندگی یک نوع حاصی از زنده بودن و پویایی رو داره. وافعا هر لحظه اش غیر قابل پیش بینیه. و صد البته که پر از اون لذت های ناب که فقط با حضور در هر لحظه میشه ازشون کیف کرد. همیشه خوب باشین عزیزم.
گلت خیلی خوشگله.شقایقه واقعا؟
سلام. از قدیم روی گودر مطالبتون رو می خوندم. این اواخر مطلبی ازتون نمی دیدم تا انتشار مطالب جدیدتون که روی فیدلی دیدم. انوقتا فقط یه دختر داشتین. حالا که از پسرتون و سمعکش نوشتین یاد خودم افتادم. به نظرم خوب کنار اومدین با شرایط. البته نمی دونم چه شرایطی گذشته بر شما ولی خودم حدود چهار سالگی با یه سرماخوردگی و عفونت گوش اینطوری شدم. ایشالا همگی عابت به خیر باشین.
حال پسرک چطوره؟ امیدوارم که خوب باشین.
ببخشيد كه انقدر طول دادم تا جواب بدم. اميدوارم نگرانتون نكرده باشم. پسرك خوبه شكر خدا. دو سه روز به نگراني گذشت و بالاخره همه چيز به حالت سابق برگشت. البته من چون خيلي بهم استرس وارد شده بود، طبق معمول دو سه روز بعدش هم تو خلسه بودم!! به هر حال ببخشيد از دير جواب دادن
خدا رو شکر!
ارسال یک نظر