۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تنها در خانه

برای اولین بار در زندگی مادرانه ام سه شبانه روز با لیدی تنها بودیم. آرام رفته بود ماموریت و ما هم که خسته از هرگونه سفر و البته جیب هم به نسبت خالی! ترجیح دادیم بمانیم خانه. راست راستش را بخواهید، قبل از اینکه آرام برود، کمی می ترسیدم. از یک هفته قبلش هم اخلاقم به هم ریخته بود. بیشتر از خاطره دزدیهایی که پارسال شد و این که دست تنها چطور از لیدی محافظت کنم، می ترسیدم. چندتا از دوستانم هم دعوتم کردند که این دو سه شب را بروم خانه شان، اما از آنجایی که لیدی هنوز شبها بیدار می شود و الان هم به خاطر دندانهای در راهش یک کم سر و صدایش بیش از معمول است، دعوتشان را رد کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود در زندگانی بنده که از تنهایی گریزان بودم!
*
اما به خیر گذشت. شب اول با دوستانمان که تازگی با هم همسایه نزدیک شدیم قرار گذاشتیم که اگر ترسیدم یا اتفاقی افتاد با آنها تماس بگیرم. دیشب و امشب هم همین طور. ولی همه چیز خیلی عادی تر از آنی بود که فکر می کردم.
*
روز و شب های خوشی را با هم سپری می کنیم. دخترم با سرعت زیادی مشغول بزرگ شدن هست. دستش را به میز و صندلی و در و کمد و حتی دیوار صاف می گیرد و بلند می شود می ایستد. اولها، برای نشستن خودش را پرت می کرد. چند دفعه ای که دردش گرفت، دیگر سر و صدا می کرد که به دادش برسیم. هفته پیش دیدم که یاد گرفته است با دقت بنشیند. اول یکی از دستهایش را می رساند به زمین، بعد یکی از پاهایش را خم می کند و بعد دست دوم را رها می کند. این نشستن را هیچ کس به او یاد نداد! در عوض، هر چه برایش می گویم که وقتی می خواهی از تخت بیایی پایین بچرخ و با پا بیا، گوش نمی دهد که نمی دهد!
*
لیدی با یک صدای زیر دلنواز، چند کلمه هم می گوید. اولین حرفش بعد از "امه"، "نه نه نه" بود. "دَ دَ " هم می گوید که هم کاربرد بابا را دارد هم "بریم بیرون". صبح هم که چشمش را باز می کند به جای سلام و علیک می گوید "گُ" تا شب که می خواهد بخوابد که ما به فال نیک گرفته و هی مرتب می گوییم "گل کو مامان؟". به قول معروف " انشا الله که گربه است" !!!
*
دیگر همین. سلامتی شما. آهان راستی این را هم بگویم که آخر شبی لال نشوم. آخه خواهر من، مامان آرمان جان، اگر شما هم از بچگی در دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه دنبال سرت آدمهای زیرآب زن مخفی داشتی الان از سایه ات هم می ترسیدی!! به جان خودم با این همه سرمخفی بازی، باز هم یک آدمهایی که اصلا دلم نمی خواهد گذارشان به این نوشته های بی سر و ته بیافتد، از اینجا رد می شوند. از قیافه هایشان فهمیدم :)

۳ نظر:

مامان ارشك گفت...

منم اولين شبي كه با ارشك تنها بودم خيلي ترسيدم. عنوان پستت خيلي عالي بود. آفرين به اين همه شجاعت. البته شما كلا خيلي زبر و زرنگي به نظرم. نه؟

زرافه خوش لباس گفت...

كنار صفحه نونوش يهو چشمم خورد به مامان ليدي. گفتم: ليدي كي بود؟ يادم نيامد. راست ميگن از دل برود هرآنكه از ديده رود. كليك كردم ديدم نوشته اي . خوشحال شدم. نترس بابا. زيرآب زن ها يكروز به راه راست هدايت مي شوند.
سلام عليك صبحگاهي ليدي خيلي بامزه بود. همينطور مدل نشستنش. ببوسش.

زن هاي من گفت...

من خيلي زن دوست دارم