آخر هفته که نه، اما دیروز نشستم و یک نامه فدایت شوم برای خودم نوشتم. راستش در مغزم انقدر صدای دنگ دنگ می آمد که قادر نبودم، لیست تهیه کنم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که هرچه به ذهنم می رسد بنویسم. من هم نوشتم. البته سعی می کردم که یک رابطه منطقی هر چند جزیی بین مطالب ایجاد کنم. همین. همه را نوشتم. دست آخر توانستم چند عدد سوال از تمام نوشته ها در بیاورم. این سوالها یعنی این که سر و صداهای مذکور به خط شده اند. حالا، حداقلش این است که می فهمم کی دارد چی می گوید.
*
امروز صبح که از خواب بیدار شدیم، یک سانت برف همه جا نشسته بود. برف زیادی نبود، اما سفیدیش زیبا بود. اولین برفی که دخترم را خنداند. یعنی همان مدلی که به دیوار می زنیم و می خندیم، به شیشه زدیم و خندیدیم و برف را با هم دید زدیم.
*
دیشب تا نیمه های شب، به تولد گرفتن برای لیدی فکر می کردم. به این که مهمانها کی باشند؟ همه دوستان بچه دارم در لندن. کی باشد؟ یکشنبه آینده. چی بپزم؟ چی بازی کنیم؟ چه ساعتی باشد؟ ....خلاصه که خیلی دیر خوابیدم. بعد، صبح که به ماجرا فکر کردم، دیدم که این مراسم برای لیدی هیچ تفریحی ندارد به علاوه این که من هم که حواسم به مهمانی است به او کمتر می رسم. بعد هم بچه ها هم همه از او خیلی بزرگتر هستند و علاقه ای به بازی با او ندارند. این شد که مهمانی روز یکشنبه را وتو کردم! در عوض همان روز تولدش برایش یک مهمانی ساده می گیرم. مهمانها هم زیاد نباشند. در حد 5-6 نفر از کسانی که واقعا دوستش دارند و با او بازی می کنند. بیایند و دو سه ساعتی پیشش باشند و بازی کنیم و چندتا عکس بگیریم و کیک بخوریم و والسلام.