۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

شمال

با دختر و باباش و داییش و مامان و بابام رفتیم شمال. سالها بود که شمال نرفته بودم، بخصوص با خانواده از نوع کاملش. گرچه کل سفر فقط دو سه روز بود و مدت زیادی را هم تو ماشین بودیم و تو ماشین هم جا نداشتیم و همه اون آدمهایی که بالا گفتم تو یک عدد 206 بی صندوق جا شده بودیم، به من خیلی خوش گذشت.

آخرهای راه برگشتن، برادرم می گفت که فکر کنم ما شادترین ماشین جاده ایم! من که از حال رفته بودم از بس برای دخترک شعر خونده بودم و از بس که ایشان از سر و کولم بالا رفته بود و پایین آمده بود. مامانم هم می گفت که از خستگی دستگاه و نت شعرها به خورده و معلوم نیست چی می خونیم! اما خب تا آخرین نفس خوندیم. دینگ دینگ دنگ دنگ دینگ دینگ دنگ...ساعت هی می زنه زنگ...
*
دختر در همین سفر شمال، اولین چهاردست و پای رو به جلو را رفت. تا قبلش هر چی سعی می کرد، فقط موفق می شد که عقب عقب برود و عصبانی می شد که از هدف دور می شود.

۴ نظر:

مريم مامان آوا گفت...

قربون اون دنده عقب رفتند خاله اي...والا ما هم در آستانه سي سالگي هي عقبكي ميريم!
تو يعني ايران اومدي و هيچ خبري به كسي ندادي؟

پریسا گفت...

هم ماشینتون شاد بود و هم پستت. خوش بگذره سفر.
از کامنت مریم هم خندیدم. مریم جون: سی سالگی که هیچ، چهل سالگی هم هنوز دنده عقب میریم.

زرافه خوش لباس گفت...

چه شمال خوبی...

banooH2eyes گفت...

به مریم: بله! ما ایرانیم و اعلام هم کرده بودیم. ببینیمتون...

به پریسا: مرسی. جای شما خالی بود :)

به زرافه: :)