پنج شنبه شب مهمان داشتیم. لیدی هم با لباس خوشگل و موهای گل سر زده و یک عدد روروئک دل همه را برده بود. مهمانها هم از دوستان قدیمی مامان و بابا بودند. آدمهایی که همه دلشان نوه می خواهد و از قیافه هاشان معلوم است که در این یک مورد خاص حاضرند جاشان را با مامان و بابا عوض کنند.
*
بعد من آدمی هستم که زیاد به چشم و این حرفها اعتقاد ندارم. یعنی قبول دارم که یک اثراتی دارد اما به نظرم موارد قویتر هم در دنیا وجود دارد که این اثرات را خنثی کند و هر کی که می گوید "رفتی خونه براش اسفند دود کن"، جواب می دهم" باشه مرسی" و بعد یک صلوات می فرستم و از هر ده دفعه یک بارش را اسفند دود می کنم، آن هم بیشتر برای این که از بوی اسفتد خیلی خوشم می آید.
*
بگذریم، آن شب بعد از مهمانی، ساعتهای 3 صبح که لیدی آهنگ شیر خواستن سر داده بود، دیدم که دستهاش مثل یخ سرد است. بعد از این که دستهاش را گرم کردم، به رسم همیشه نازش کردم و موهاش را از تو صورتش کنار زدم و دیدم که پیشانی اش دارد از حرارت می سوزد. از دیدن این صحنه آنقدر هول کردم که تا یک روز سینه راستم مثل سنگ شده بود. البته خودم هم می دانم که بچه داری این حرفها را دارد و یک تب که چیزی نیست. اما خب هول کردن هم که دلیل نمی خواهد!
*
خلاصه که کلی درگیر این شدم که بچه چشم خورده یا این که آدم بزرگ هم جلوی باد کولر بخوابد سرما می خورد.
*
حالا بهتریم. هم دختر هم مادر.
*
امشب یکی از مهمانها را دوباره دیدیم. به مادرم گفته بود که این بچه چقدر ناز شده و چقدر ایندیپندت* است. من از شنیدن این کامنت بی ریا، بخصوص قسمت ایندیپندنت بودنش، کلی خوش خوشانم شد و باز هم به این فکر کردم که آدم وقتی مستاصل می شود، دنبال مقصر می گردد و مثلا این که تب بچه را به خاطر حواسپرتی خودش می خواهد بندازد گردن چشم دوستهای قدیمی!
*
*independent