۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

مانیوا* بدو بیا

دختر هر روز بیشتر از دیروز حرف می زند. من هم همین جوری نشستم اینجا و قربون دست و پای بلوریش می رم! ‏

اولن که همه باید بدوند (عمل دویدن) وقتی که خانوم کار دارد. در راس همه بنده. بدو بیا! بدو برو.‏

دوم هم این که خودش هم کلن عجله دارد. انقدر کلمه ها را تند تند می گوید که فقط من می فهمم چی دارد می گوید. مثلا تاب تاب عباسی را می خوند اما بیت اولش سریعتر از اونی هست که گوش آدم بگیردش.‏

هر چیزی را که می خواهد بگوید اگر فکر کند تسلط کافی ندارد، برای خودش یواش یواش تکرار می کند تااز خودش مطمئن بشود. آن موقع هست که شروع می کند به بلند خوندن روی دور تند. اگر انقدر تند نخوند، یحتمل درست بخوندش.‏

هر چی را می بیند، چند دفعه می پرسد این چیه؟ نمی دونم چی می شه که در یک لحظه خاص با وجود تکراری بودن جواب، از پرسیدن مجدد سوال بی خیال می شود.‏

از دیروز "چرا" هم به سوالهاش اضافه شده است. من هم که هر روز کارم پیچیده تر می شود.‏

گرسنگی و تشنگیش اگر خیلی زیاد نباشد، می توند بیانش کند. غذایش را هم می توند خودش با قاشق بگذارد دهنش. البته من کمکش می کنم اما خودش یاد گرفته است که قاشق را ببرد تا دهنش و هیچی دور و بر نریزد.‏

شوخی می کند و بعد جلوی دهنش را می گیره و نخودی می خندد! مثلا عکس گوسفند را نشان می دهد و می گوید این هاپوه و بعد می گه این که هاپو نیست، ببعیه و بعد می خنده.‏


مانیوا همان مامان هیواست وقتی سریع گفته شود‏*



گزارش 25 ماهگی دخترک. همان روزهایی که نمی گذارد با خیال راحت بنشینم پای کامپیوتر و برای نوشتن همین چند خط، چندین دفعه بلند و کوتاه شدم وآخر هم نفهمیدم که چی نوشتم!!!‏

هیچ نظری موجود نیست: