۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

ذهنيات نامرتب نصف شبانه بنده

دختر خوابيده كنار دستم. سر شب مي خوابانيمش تو تختش اما وقتى خودمان مى خوابيم، همين كه چشممان گرم مى شود، گريه مى كند و سر از تخت ما در مى آورد. باباش هم مى رود روى تخت مهمان در اتاق خانم.

صداى خر و پف جفتشان در امده. من هم كه بعد از ظهر استراحت كردم و الان سر حالم براى خودم كتاب مى خوانم و به صداى نفسهايشان گوش مى دهم.

مامان از اول تعطيلات رفته است شهرستان پيش مامان بزرگ كه دور از چشم همه سر از اى سى يو در اورده بود. بهتر شده است خدا را شكر و امده خانه. بابا هم هر بار كه تماس گرفته خانه مامانش بوده است. از وقتي يادم مى ايد، نمى توانست خانه خالى را تحمل كند. برادرم هم سبيل گذاشته و كلاه شاپو خريده است و فقط خودم مي دانم كه چه قدر دلم براي هر سه شان تنگ شده است.

تمام اين حرفهاي بي ربط كه در ذهنم چرخ مي زنند به كنار، از سر شب به اين فكر مي كنم كه چه جوري مي میرم؟ به نظرم بهتر است كه سريال گریز اناتومى را كمتر نگاه كنم.


- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

١٣٩٠

خيلى صبر كردم تا فرصتى دست بدهد و بيايم بنويسم كه...

آن روزی که تصمیم گرفتم که عید امسال را سخت نگیرم و بگذارم سال بدون استرس برای خودم و شوهرم تحویل شود، چه تصمیم خوبی گرفتم. چند روز آخر دهه ۸۰ را به معنی واقعی عشق کردیم. در همین حین مقداری هم خانه تکانی کردیم، دقیقا همان قدری که حالش را داشتیم. مثلا ظرفهای شام آخر سال را رها کردیم برای سال بعد.
هفت سین هم چیدیم. به جای سبزه، یک عدد گلدان نعنا خریدیم و دانه دانه هم از نعناهایش می ریزیم داخل چایی های شبانه مان. سبزه سبز کردن و بعد هم دور انداختنش هم از آن مواردی بود که شوهرم را اذیت می کرد. سمنو را هم با ظرفش می آوریم و دخترمان با انگشتهایش کمی ازش می خورد و بعد دوباره می رود داخل یخچال.

... اما نمى شد. بالاخره الان فرصتى دست داد تا خدمت شما هم سال نو را تبريك بگویم. با آرزوی روزهای شاد برای همه هموطنان عزیز.

این هم عکس دخترم در لباس خواب در کنار دومین سفره هفت سین عمرش.




- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

خشم

چوپان مشغول چراندن گله گوسفندها بود که ناگهان یکی از گوسفندها فرار کرد. او هم بی درنگ به دنبال گوسفند دوید. گوسفند بدو، چوپان بدو. سربالایی و سرازیری. خسته و خیس عرق شدند. تا این که بالاخره چوپان ، گوسفند را گرفت. همین جور که او را در بغل گرفته بود می گفت، حتما خسته شدی. حسابی ترسیدی. برای خاطر خودت دنبالت کردم. حالا که خسته ای بیا تا گله روی دوشم می برمت.

چوپان، بعدها شد حضرت موسى.

هروقت كه خيلى از دست دخترم كلافه مى شوم، سعى مى كنم اين قصه را براى خودم تكرار كنم.






Test only.


۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

رنگی رنگی

دخترک کوچک من که برای خودت خانم شدی و در اتاق جدا می خوابی،
.
می خواستم بهت بگویم که امروز مثل هر روز دیگر در این یک سال و دو ماه از دیدنت و بوییدنت و بازی کردن با تو لذت برده ام. از این که قبل از ظهر خوابیدی و آفتاب در اتاقت می تابید و من عاشق آفتاب دراتاقم موقع خواب! از این که وقتی نماز می خواندم، با تسبیح ها بازی می کردی و مثل زورو چادر را باد می دادی. از این که این روزها خودت می خواهی غذا را دهان خودت بگذاری و من باید سه چهار تا قاشق بیاورم سر میز تا غذایت را بدهم و تو همه را از من می گیری و می زنیشان در غذا و بعد هم می گذاریش در دهانت، گیرم که خالی باشد، اما من جدا جدا برایت خوشحالم و از ته دلم است که برایت دست می زنم. تو هم گاهی همه قاشق ها را ول می کنی و با دستهای سوپی ات برای خودت دست می زنی. دست آخر هم که با دستمال میز را تمیز می کنی! نمی گویی که من می میرم؟!
.
داشتم می گفتم. لذت برده ام از خواب بعد از ظهرمان. راستش وقتی خوابت برد، اول بردمت در اتاق خودت ولی برگشتم و گذاشتمت روی تخت خودمان. بعد هم تلفنها را قطع کردم و پرده ها را کشیدم و پریدم توی تخت، کنارت. امیدوارم که سریعتر به نبودنت در این اتاق عادت کنم.
.
خلاصه که می خواستم بدانی که روزهای زندگی مان را کلی رنگی کرده ای تو با این نیم وجب قدت.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

اتاق پر از بوی توست

پای راستم گرفته است و درست نمی توانم راه بروم. یک عدد قرص مسکن خوردم که تا صبح درست شود. گرفتگی هم از این بابت بود که امروز صبح وقتی به آقای آرام اعلام کردم که بیا اتاق دختر را جدا کنیم، "نه" در کار نیاورد و خودمان دو نفری تخت و کمدش را راهی اتاقش کردیم و من هم که بیشتر به جای بلند کردن، با پای راستم هل داده ام، پایم گرفته است.
*
امروز بعد از این که اتاقش آماده شد، وقتی توی تختش می نشست و می توانست که خیابان را ببیند و با اسباب بازی هایش هم بازی کند، از خوشحالی می خندید. چندین دفعه هم به من و باباش گفت که بگذاریمش بالا و بعد بیاوریمش پایین و بعد دوباره بالا! از قیافه اتاق هم خوشش آمده بود، از این که وسایلش همه یک جا جمع شده اند.
*
دلم برای دختری که در اتاق کناری خوابیده است و چون از بیرون آمده ایم، روی پالتویش خوابیده، تنگ است. به غیر از امروز بعد از ظهرکه برای اولین بار در اتاق خودش خوابیده بود، این اولین باری است که جدی جدی شب شده است و ما هم در خانه خودمانیم و دخترمان در این اتاق نیست. به جایش میز کامپیوتر و یک عالم خرت و پرت آمده است. امروز که نگاهش می کردم، از یک طرف برایش خوشحال بودم، از یک طرف اصلا دلم نمی خواست که برود. می شد که همین جا باشد و کامپیوتر در اتاق او بخوابد! اما هر چه فکر کردم، دیدم نمی شود. شاید الان هم دیر باشد.
*
چند روز است که می گویم برو فلان عروسکت را بیاور. عروسک را به اسم صدا می کنم. از اول هم اسباب بازی هایش را دسته بندی می کردم و هر کدام جای خودشان را داشتند. هر دفعه هم که جمعشان می کنم، سر همان جای مشخص می گذارم. وقتی مثلا گفتم: "ایگل پیگل را بیار" که یک لگوی کوچکی هست، رفت در سبد لگوها و دنبالش گشت و پیدایش کرد و برایم آورد. یا اگر بگویم: "جیمبو را بیار!" می رود در کتابخانه دنبال جیمبو. این شد که فکر کردم، چطور برای خودش جا ندارد این دخترک ما!!! و با کمک پدر جانش، طی یک عملیات انتحاری، اتاق جدا کردیم.
*
اما این فکر که هنوز به بغل من احتیاج دارد، رهایم نمی کند. چند شب را می خواهم روی تخت مهمان که هنوز در اتاقش است، بخوابم. اگر عادت کرد، که هیچ. اگر نه، شما شاهد باشید که جایش همیشه در اتاق ما حفظ است. گور پدر کامپیوتر و میزش!

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

خسته عاشق که منم

شب که باباش می رسد من دارم از شدت خستگی نقش زمین می شوم. نمی دانم خاصیت سنش هست یا دختر من این مدلی شده که نقش سایه من را بازی می کند. هر جا می روم دنبالم است. گاهی حتی پاچه ام را هم می گیرد دستش. آن وقت در هر منطقه ای که باشیم، مشغول تخلیه کمدها می شود. مثلا وقتی که کارم در آشپزخانه تمام می شود، حتی اگر یک چایی ریختن باشد، تمام ظرف و ظروف را به علاوه ماکارونی و دیگ و قابلمه ولو کرده است وسط نیم متر فضا. یا این که بعد از گلاب به رویتان دستشویی، هرچه شامپو و خمیرداندان و صابون بوده، باید بچپانم درون کمد زیر روشویی. اگر هم بخواهم روی تخت را جمع کنم یا مثلا آماده شویم که برویم بیرون، کمد لباسهایم را خالی می کند وسط اتاق، بعد هم کرم و عطر و اودکلن و لوام آرایش را برایم می ریزد رویشان. این طوریهاست که من صبح، از وقتی چشمم را باز می کنم مشغول جمع آوری هستم تا شب که دختر را می خوابانم. این وسطها اگر یک لحظه غافل شوم، انگار در خانه فسقلیمان زلزله آمده است.
*
همه اینها به کنار، پرده های اتاق نشیمنان کمی بلند است و روی زمین افتاده است. یکی از بازی های دختر این شده که خودش را پرت کند روی این پرده ها. تور را جمع کرده ام، چون میله اش دارد در می آید و می ترسیم که پرده و میله اش بر سرش بخورد. اما پرده اصلی، با ضربه شدید از میله جدا می شود. امروز دو بار درش آورد. بار دوم دیگر خونم به جوش آمده بود. می ترسم. به چه زبانی به او بگویم که خطرناک است؟
*
در کنار همه این خستگی، اما، می میرم برایش وقتی می گویم چشمک بزن و دو تا چشمهایش را محکم به هم فشار می دهد و فورا نگاه می کند تا برایش غش و ضعف کنم. من هم می گویم:" آخخخخخخخخخ! مردم!"
*
راستی این را یادم رفت. دو تا نی نی هم دارد که گاهی یادشان می افتد. بعد می بینم که با نی نی آمده و هی به من دستور می دهد که با نی نی بازی کنیم. من هم باید از بین فرامین خانم، بازی درست را حدس بزنم وگر نه عصبانی می شود. حالا هی او داد و فریاد می کند که :"نیییی نیییی" هی من می گویم:" نی نی خوابش می آد؟ نی نی به به می خواد؟ نی نی کلاه بذاره سرش؟ نی نی تشنه است؟ نی نی ....؟"
*
این هم از روزگار ما شکر خدا.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

خود خودمان منظور است

نه مي خوانيم و نه خوانده مي شويم

نه نظر مي دهيم و نه نظري براي مطلبمان دريافت مي نماييم

نه لايك مي زنيم و نه لايكي برايمان مي زنند
.
.
.
اين طوري بود كه شديم مصداق همان فرد معروفي كه در خصوصش مي فرمايند

خود گویي و خود خندى
عجب مرد هنرمندى

يا حالا زنش


همين

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

...

بالاخره عزممان جزم شد و قیر و قیف و مسوول را جمع نمودیم تا دو خط ثبت خاطرات بنماییم و فکر خود را رها کنیم از دست نگرانی بابت خالی ماندن این صفحه. راستش را بخواهید اشکال اصلی برمی گردد به این که آی پد، فونت فارسی ندارد. یک برنامه فارسی نویس هم که پیدا کردم، حدود سه چهار خط بیشتر نمی نویسد و بعد هنگ می کند. این است که جزو اولین کسانی هستم که پست های دوستان را می خوانم اما توان کامنت دادن به فارسی ندارم، همچنین گودر اینجانب همیشه صفر است اما بدون کامنت!
-
خلاصه که هرجایش را می گیری از یک جای دیگر در می رود!
*
از پیشرفتهای دختر بگویم که دیگر درست و حسابی راه می رود।.خیلی هم با احتیاط. به نظرم قبلا هم گفته بودم که خیلی محتاط است।.مثلا همان موقع که می توانست با کمک میز و صندلی بایستد و نمی دانست چطور بنشیند، بعد از دو سه باری که زمین خورد، دستش را بی خود ول نمی کرد. هرجا که خسته می شد، داد و بیداد راه می انداخت که کمکش کنیم تا بنشیند. خودش هم خیلی زود یاد گرفت تا دستش را روی زمین بگذارد و مانع افتادن بشود।.الان برای راه رفتن هم همین جور دقیق است. خیلی با احتیاط است و کلا فقط دو سه دفعه جدا زمین خورده است।.جلسه پیش در جیمبوری، معلمش هم به این نکته اشاره کرد و با خنده بهش گفت: لیتل میس کرفول!
*
ده روزی می شود که از ایران برگشته ایم. دوستش دارم.می توانم به جد بگویم که می خواستم برگردم. اما این دفعه آخر کمی شل شدم. نمی دانم از هوای آلوده بود که اغلب بچه ها سرفه می کردند و دست جمعی شربت ضد حساسیت می خوردند، یا بچه های اطرافیان بودند که والدینشان با قانون جنگل بزرگشان می کردند و راه و بی راه جیغ بچه من را در می آوردند چون زورشان بیشتر بود، یا بزرگترهایی که فکر می کردند بچه داری خودشان درست است و تا اینجا هم فرشته ها دختر من را بزرگ کردند یا علتش فراتر از این ها بود که انگیزه من را کم کرد.
*
امسال خونه تکونی تعطیله! شاید هفت سین هم نداشته باشیم. اگر چنین بشه، اولین بار در عمرم می شه. فعلا که تصمیم این جوری شده.