۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

ذهنيات نامرتب نصف شبانه بنده

دختر خوابيده كنار دستم. سر شب مي خوابانيمش تو تختش اما وقتى خودمان مى خوابيم، همين كه چشممان گرم مى شود، گريه مى كند و سر از تخت ما در مى آورد. باباش هم مى رود روى تخت مهمان در اتاق خانم.

صداى خر و پف جفتشان در امده. من هم كه بعد از ظهر استراحت كردم و الان سر حالم براى خودم كتاب مى خوانم و به صداى نفسهايشان گوش مى دهم.

مامان از اول تعطيلات رفته است شهرستان پيش مامان بزرگ كه دور از چشم همه سر از اى سى يو در اورده بود. بهتر شده است خدا را شكر و امده خانه. بابا هم هر بار كه تماس گرفته خانه مامانش بوده است. از وقتي يادم مى ايد، نمى توانست خانه خالى را تحمل كند. برادرم هم سبيل گذاشته و كلاه شاپو خريده است و فقط خودم مي دانم كه چه قدر دلم براي هر سه شان تنگ شده است.

تمام اين حرفهاي بي ربط كه در ذهنم چرخ مي زنند به كنار، از سر شب به اين فكر مي كنم كه چه جوري مي میرم؟ به نظرم بهتر است كه سريال گریز اناتومى را كمتر نگاه كنم.


- Posted using BlogPress from my iPad

هیچ نظری موجود نیست: