۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

امروز در دل نوری دارم*

بعد از آن چند روزی که سخت مریض بودیم و دو سه روزی هم که در حالت ضعف بعد از مریضی سپری کردیم، امروز صبح با کلی انرژی بیدار شدیم. انقدر که وقتی وارد آشپزخانه شدم، مامان زد به تخته که چقدر قیافه ات خوب شده! خلاصه که تا این لحظه که هنوز ظهر نشده است، با لیدی حمام کرده ایم، خودمان را تر و تمیز ساخته ایم، سشوار کشیده ایم، ایشان که مشغول خواب هستند و بنده به حساب ناخن هایم رسیده ام. یکی دو برنامه مورد علاقه را دیده ام. در اینترنت چرخ زده ام. در دلم برای خودم سوت زده ام و با دمبم کلی گردو شکسته ام....
*
آخر، این شوهر گرامی بنده امروز نزول اجلال می فرمایند و ما دیگر دل در دلمان نمانده است. این قضیه دوری و این حرفها، هر چقدر که سخت و بیخود به نظر می رسد، اما این لحظات شیرینش را نمی شود با هیچ چیزی عوض کرد. این چند ساعتی را که هی در دلت رخت و لباس می شویند و الکی لبخند می زنی و می میری و زنده می شوی تا او را ببینی و در بغل بگیری و دلت آرام شود. بعد در همان حال یک غری چیزی بزنی و با شیطنت منتظر شوی تا ببینی عکس العمل او چیست.
*
از بس که در دلم غوغاست، نمی توانم جمله بندی را چک کنم. باشد که زیاد ایراد نداشته باشد!
*
* امروز است خب. ار لحاظ تیتر گفتم :)

۶ نظر:

زرافه خوش لباس گفت...

جمله بندي اصلا ايراد نداشت. چشم شما مادر و دختر روشن!

مریم مامان آوا گفت...

چشمت روشن عزیزم....راستی خیلی بدجنسی که اینجایی برات کامنت هم گذاشتم ولی خبری ندادی...ما دوست داریم ببینیمت ها

پریسا گفت...

خدا رو شکر که بهترین. مسافر هم حتما تا الان رسیده و جمعتان جمع شده. جمله بندیت هم بدون ایراد بود خانومی.
:)

Unknown گفت...

اول اینکه چشمتون روشن و خدا رو شکر که بهترید. روز جهانی کودک تو سعدآباد چشم میدوندم بلکه ببینمت. نمیدونستم با همچین مشکلی دست به گریبانی

پریسا گفت...

سلام. کجایی؟ چطوری؟ خوبین که همگی؟

مامان آرمان گفت...

چشمتان روشن بانو....روزهای شاد و خوبی براتون آرزومندم