بعد از آن چند روزی که سخت مریض بودیم و دو سه روزی هم که در حالت ضعف بعد از مریضی سپری کردیم، امروز صبح با کلی انرژی بیدار شدیم. انقدر که وقتی وارد آشپزخانه شدم، مامان زد به تخته که چقدر قیافه ات خوب شده! خلاصه که تا این لحظه که هنوز ظهر نشده است، با لیدی حمام کرده ایم، خودمان را تر و تمیز ساخته ایم، سشوار کشیده ایم، ایشان که مشغول خواب هستند و بنده به حساب ناخن هایم رسیده ام. یکی دو برنامه مورد علاقه را دیده ام. در اینترنت چرخ زده ام. در دلم برای خودم سوت زده ام و با دمبم کلی گردو شکسته ام....
*
آخر، این شوهر گرامی بنده امروز نزول اجلال می فرمایند و ما دیگر دل در دلمان نمانده است. این قضیه دوری و این حرفها، هر چقدر که سخت و بیخود به نظر می رسد، اما این لحظات شیرینش را نمی شود با هیچ چیزی عوض کرد. این چند ساعتی را که هی در دلت رخت و لباس می شویند و الکی لبخند می زنی و می میری و زنده می شوی تا او را ببینی و در بغل بگیری و دلت آرام شود. بعد در همان حال یک غری چیزی بزنی و با شیطنت منتظر شوی تا ببینی عکس العمل او چیست.
*
از بس که در دلم غوغاست، نمی توانم جمله بندی را چک کنم. باشد که زیاد ایراد نداشته باشد!
*
* امروز است خب. ار لحاظ تیتر گفتم :)