۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چی بگم والا؟

این طوری ها شد که تا ایران بودیم، نشد بیام توی این صفحه. حالا هم که اومدم انگار یه طوریمه! دچار یاس فلسفی شدم. اما از اونجایی که روز اول دو سال طول کشید تا وبلاگ را شروع کنم، الان فرتی تصمیم نمی گیرم که ببندمش. یک کم صبر می کنم تا روال زندگی اینجا یادم بیاد و دوباره با این صفحه ای که روزی چند دفعه بهش سر می زدم، آشتی کنم.

*

از گوگل ریدرم هم خبری ندارم. فکر کنم لب به لبش پر از نوشته های شما باشه. دیگر هیچ حرفی نمی زنم. همان که قبلا گفتم می رم می خونم و نشد که برم بخونم، کافی باشه...

*

از خودم هم بگم که بعد از دو ماه و خرده ای برگشتم سر خونه زندگی ام. دخترکم بزرگتر شده و یک کم حواسش جمع تره. من هم به بچه داری عادت کردم. عین ساعت هی شیر، بادگلو، عوض، خواب. راضی ام. یعنی از اون موقع ها که این عروسک را نداشتم، خیلی حالم بهتره. دیگه هی به پر و پای خودم نمی پیچم که دنبال هدف برای زندگی بگردم. هدفم معلوم شده. درست یا غلطش را نمی دونم. اما داره بهم خوش می گذره.

*

یادم رفته این جا چه شکلی بودم! یعنی بانو چی بود و کی بود. شاید باید یک کم نوشته هام را بخونم. بلکه یادم بیفته.

*

راستی این را هم بگم و برم. خیلی دلم می خواست ایران که بودم با دوستان ساکن وطن ملاقات کنم یا حداقل صحبت تلفنی. اما خب نشد. باشه برای دفعه بعد. فکر کنم با این شدتی که دل خانواده برای لیدی تنگ می شه، من هی باید بیام اونجا و برگردم. خلاصه که ببخشید که بانو افتاده بود روی دنده تنبلی ارتباطی.

*

هیچ نظری موجود نیست: