۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

شبهای عید من

زندگی ام عوض شده است یا من آدم دیگری شده ام.
چهارشنبه سوری، وقتی با اصرار مادر شوهرم رفته بودیم پایین تو کوچه، نه می توانستم قدم بزنم نه از شادی جوانها لذت ببرم نه حتی از دیدن آتش ذوق کنم. تمام فکرم پیش دخترک کوچکی بود که گذاشته بودم پیش پدربزرگش و هنوز بادگلویش را نزده بود و می ترسیدم که پدربزرگ چرتش بگیرد.
فردا شبش که با آرام تلفنی حرف می زدیم، گفت که چقدر جای من را خالی می کند که مثل هرسال برای عید بالا و پایین بپرم و خانه را تمیز کنم و فهت سین بچینم. با زبان بی زبانی هم معذرت می خواست برای تمام غرهای سالهای پیش. از آن موقع به بعد با خودم فکر می کنم که من امسال اصلا حواسم به سال تحویل نیست! اصلا مثل پارسال احساس بالا و پایین پریدن ندارم. در عوض وقتی که نصف شبها بعد از یک ساعت سر و کله زدن با دخترک، با لبخند کنارم می خوابد می خواهم از خوشحالی تا صبح بپر بپر کنم.

هیچ نظری موجود نیست: