۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

و خدایی که همین نزدیکی ست*

یک ماه و سه هفته هست که درست نخوابیده ام. بعضی روزهایش از زور عاشقی نمی فهمم که خسته ام، بعضی هایش هم از خستگی و کم خوابی اشک ریخته ام.

امشب هم یکی از این شبها. بیدار. نشسته ام روی کاناپه. منتظر که لیدی بخوابد و خوابش سنگین شود. دست به دامن لالایی های یوتیوب شدم. با بعضی هایشان اشکم ریخت. این بار اما نه از زور خستگی، که برای این روزهایی که داریم سپری می کنیم. برای این موجود بی پناه محتاجی که اندازه بغلمان است. برای لحظه ای که دردها با یک گرمای لذت بخش تمام شدند و صدای جیغ لیدی را برای اولین بار شنیدم. برای لبهای کوچکی که حتی در ناریکی هم خطا نمی روند و سینه من را پیدا می کنند. برای صدای نفسها و قورت قورت کردنش موقع شیر خوردن. برای کارت پستالهای صورتی ای که تو کتابخانه چیده ام و قطار شده اند. این کارتها به غیر از آرزوهای خوبشان به زبان بی زبانی به آدم می گویند که نگران تنهایی نباش، یک عالم دوست داری، همین نزدیکی ها.


صدای موزیک کنی جی می آید، لیدی هم که از هوش رفته است اما گرسنگی اش فراموش نمی شود، مشغول تغذیه. من هم یک دستی تایپ می کنم و فکر می کنم که باید شاکر بود. اشکم می ریزد. جایی در دلم هی تکرار می شود: شکرت، شکرت، شکرت. دستم محکم تر لیدی را می فشارد.


* سهراب سپهری

هیچ نظری موجود نیست: