۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

راز ما

من و لیدی به ظاهر از هم جدا شدیم. یعنی دیگر یک سنگ کوچک تو دلم چرخ و لگد نمی زند یا هر روز من را نمی فرستد دستشویی که گلاب به روی توالت شوم.
روز اول از دیدنش شوکه شده بودم. ماجرای غیرمنتظره بودن آمدنش به کنار، صورت و دست و پا و هیکل مینیاتوری اش من را مسخ کرده بود. تمام آن روز را صرف نگاه کردنش کردم. گاهی هم بدن لختش را روی پوست تنم می گذاشتم و سعی می کردم بفهمم که این مینیاتور همان است که به من چسبیده بود.
الان بعد از 18 روز هنوز هم روزها و شبها بعد از شیرهای طولانی اش، به هم می چسبیم و نفسهای هم را گوش می دهیم. من که می فهمم که هنوز جدا نشده ام، او را نمی دانم. تنها چیزی را که می شود دید این است که او را هم که نصف تنش شبیه مرغ بریان سرخ شده است وقتی از بدنم جدا می کنم، صدای غرولندش در می آید.
*
*
پ.ن. ممنون از کامنتهای محبت آمیزتون. پستهای شما را هم سعی می کنم بخوانم اما کامنت دادن با یک دست را هنوز وارد نشدم!

هیچ نظری موجود نیست: