۱۳۸۷ اسفند ۹, جمعه

جنگل


در ادامه مساله "آزادی".

فردی را تصور کنید در جنگل. جنگلی زیبا در نزدیکی دریا. فرد تنهای تنهاست. از نظر خوراکی به ماهی و گیاهان جنگل دسترسی دارد و آتش هم برای پخت و پز موجود است. "آزادی" او در امر خوردن چگونه است؟

1- تمام وقت خود را به خوردن اختصاص بدهد. 24 ساعت در روز.
2- از تمام انواع قارچها و گیاهان برای خوردن استفاده کند.
3- به علت نپسندیدن خوراکیهای موجود، لب به غذا نزند.
4- از بعضی از خوراکیها و به مقدار لازم و کافی استفاده کند.

۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

آزادی

از بین چهار گزینه زیر، گزینه "آزادی" را انتخاب کنید. ترکیب گزینه ها هم جایز است! ولی سهم هر کدام را شرح دهید.

تصور کنید فردی را که مادرش پیر و زمین گیرو تنها است و بسیار نق می زند:

1- فرد می گوید: حوصله اش را ندارم. از بس که نق می زند، جان آدم را به لبش می رساند. "دلم" نمی خواهد ببینمش. به من چه که تنها و زمین گیر شده است؟

2- فرد می گوید: می دانم که تمام مدتی که پیش او هستم باید به درد و دل هایش گوش بدهم؛ اما اغلب اوقات "فکر" این که او روزی مرا به دنیا آورده است، مسکنی می شود برای شنیدن این ناله ها. از طرفی می دانم که " از هر دست بدهی از همان می گیری"، می ترسم که سر خودم هم بیاید.

3- فرد از "دیگری" می شنود که: بی کاری که می خواهی وقتت را با او بگذرونی؟ خوشت می آد یکی غر به جونت بزنه؟ خب حالا اومدیم و رفتی، چی شد؟ او که دوباره بعدش تنهاست؟ تو فقط یک ساعت غر و نق گوش دادی و هیچ چی به هیچ چی. ولش کن. بیا با هم بریم بگردیم.

4- فرد از" او" می شنود که: از ابتدا هشدار این روزها را به بشر داده است. هشدار روزهای پیری و زمین گیری. در عین حال هم آگاهی داده است که دوران بارداری دوران سختی برای مادر بوده است و هم این که اعمال هر چقدر کوچک، حساب و کتاب دارد . او حق "اف" گفتن به مادر (و پدر) را هم از فرد گرفته است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

رقیت

بعد از سالها، یعنی نه سال ازپیش دانشگاهی تا پارسال ، که با هم حرف نزده بودیم، برایم در اینترنت پیغام گذاشت که تمایل دارد با هم صحبت کنیم. راستش من هم دوست داشتم که ارتباطمان بیشتر از پیغام های اورکاتی باشد.

تماس گرفت. از زندگی متاهلی اش گفت. من هم. از مهاجرتش گفت. من هم. از تغییراتی که کرده بود، گفت. من هم. تا رسیدیم به سوالی که او را واداشته بود که به من زنگ بزند. از قبل حدس می زدم، اما با این وجود، جوابم انگار در مغزم خشک شده بود و من خیلی تقلا کردم تا به یاد آوردم. بعد هم او را در جریان گذاشتم که یکی از اثرات آن زندگی متاهلی به همراه مهاجرت و تغییر، این است که افراد دور و برت کم می شوند و آن تعدادی هم که هستند، متوجه تغییر نمی شوند چون تو را قبل از آن ندیده اند که سوالی داشته باشند و این ها باعث می شود که جواب هایت در ذهنت خشک شوند. خندیدیم. او به من پیشنهاد کرد که جوابهایم را در جایی بنویسم. من هم که مدتها در فکر وبلاگ بودم، "بانو" را اختراع کردم!

بانو، دیشب در حین ورزش، همین طور که به سخنرانی در مورد "آزادی" گوش می داد، به یک جواب دقیق در مورد سوال دوستش رسید. جوابی که شاید گذشته ها، در کوچه پس کوچه های ذهنش، با محاسبات مختلف درست شده بوده است؛ ولی او هرگز به دقت به آن نپرداخته بود. یعنی از این زاویه به آن نگاه نکرده بود.

راستش، بانو در آخرین سفر خود به گلاسکو، یک موقعیت ناخوشایندی را تجربه کرد که نه تنها در تمام آن سفر بلکه تا الان، مقداری از سی پی یوی مغزش در حال تجزیه و تحلیل مفهوم "آزادی" است. یکی از علت های کم رنگ بودن این روزهایش هم همین است. با خودش به این نتیجه رسیده بود که "چهار دیواری اختیاری" گرچه جالب به نظر می رسد، ولی در عمل نمی تواند صحیح باشد. یاد مثالی افتاده بود که طرف می خواست کف کشتی را که سهم خود بود، سوراخ کند با همین استدلال.


تا این که دیشب با شنیدن "کیست مولا؟ آن که آزادت کند*****بند رقیت زپایت برکند" و توضیحاتش، مفهوم "روشن فکری"، "آزاده گی" و "کنده شدن بند رقیت از پای آدمی" برایش مثل روز روشن شد. ارتباطشان را فهمید. در مورد واقعه گلاسکو، به نتیجه رسید. از جواب مربوط به سوال دوستش که به تبع سوال خودش هم بوده است، به آرامش رسید. حالا هم مرا متقاعد کرد که با دوستم تماس بگیرم و نتایج کشفیاتم را با او در میان بگذارم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه

خاک

زهی همت که حافظ راست کز دنیا و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

حسنی


از ارادت من به "حسنی" همین بس که وقتی چهار سالم بود، خیلی جدی دلم می خواست مادرم اسم برادرم را "حسنی" بگذارد.


خدا بیامرزد خالقش را. خبر اینجا

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

گم

مشغول کارم. باید تا آخر امروز، یک سری نتایج را آماده کنم. فردا صبح اول وقت جلسه داریم و به نتایج احتیاج. الان هم منتطرم تا محاسبات کامپیوتر تمام شود و من نتایجش را استخراج کنم.

یاد اتفاقات زیر افتادم:

1- گم شده بود. می چرخید دور خودش. دستش را گرفتم تا از بس چرخیده بود، نخورد زمین که ناراحت شد. تا سر گیجه اش خوب شد، فورا از من خداحافظی کرد و رفت. باور کنید که می خورد زمین.

2- گم شده بودم. هی دور خودم می چرخیدم. گفتم که ازش کمک بخواهم. دیدم معنی کمک را درست نمی داند. به کس دیگری مراجعه کردم. باور کنید که به کمک احتیاج داشتم.

3- می گفت که گم شده بوده و کسی را دیده که او را راهنمایی کرده است. نشانی اش را پرسیدم.این روزها، مثل شیخ که از دیو و دد ملول بود و دنبال انسان می گشت، من با چراغ به دنبال راهنما هستم. کمی فکر کرد و گفت که نشانی او را گم کرده است. باورم نمی شد که "آدم انقدر سهل انگار!"

4- خسته بودم و سر درگم که به هم رسیدیم. کمک می خواست و گمان می کرد که گم شده است. مساله ای بود که می توانستم راهنمایی اش کنم. سعی کردم که کمک اش کنم یا حداقل به راهنما برسانمش. چند بار تا سر جاده هدف با هم رفتیم و انگاری که حواسش به کل جای دیگری باشد، هی دور و بر را می پایید و با تلنگر کوچکی گم می شد و من با خستگی باید دنبالش می گشتم. آخرسر تشکر کرد و در حالی که هنوز از گم بودن می نالید، در مسیر دیگری نا پدید شد.
***
در چهار حالت بالا، جای "من" را با هر کسی که دلتان خواست پر کنید. منظورم از "من"، بانو نبوده است.

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

رویا


هنوز هم گاهی مرا سخت متعجب می کند. مثلا امروز صبح زود، قبل از طلوع آفتاب، وقتی از پشت شیشه سرتاسری اتاقش به پیچ شیب دار خیابان الدرسلی نگاه می کرد که در نور ساختمان قدیمی بالای تپه، روشن شده بود و در مسیر نگاهش نمی توانست قطرات ریز باران را نبیند، بی اختیار اشکش که می ریخت، من متعجب بودم.


تعجب برای آن همه استدلالی که یاد این دختر بچه مو فرفری چشم سیاه داده ام. تعجب از بابت این که گیریم، از کودکی رویایی داشتی و دست روزگار نگذاشت به رویایت برسی، این همه سوزش دل؟ این همه آشفتگی؟


من هنوز در تعجب بودم که او اشکش را پاک کرد. همان چند قطره کافی بود تا سوزش دلش خوب شود. دلش به کل خوب شده بود. برایم استدلال می آورد که "دل می سوزد و اشک جاری می شود" و این منافاتی با شکر ندارد. می گفت: در همان حال هم نمی توانستم که ناشکری کنم. حرف هایش و آرامشش باز هم مرا متعجب کرد.



***
پ.ن. عکس در سال 1955 گرفته شده از همین خیابان. عکس امروزش هم در اینجا.

۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

چند جمله خبری

اعتقاد دارم شانس وجود خارجی ندارد.

دیروز ظهر آمده ام گلاسکو برای درس سازه و تا جمعه هم می مانم.

عاشق برف هستم به تمام معنی کلمه.

از دیروز غروب به طرز غریبی در لندن برف آمده است، که حتی بعضی از اداره ها هم تعطیل شده اند. اتوبوس و قطار و هواپیما هم تق و لق. عکس هایش.

در گلاسکو هم برف می آید اما با شدت کمتر.


پ.ن. خسارت برف امروز در انگلیس برابر 1.2 بیلیون پوند تخمین زده شده است. این ماجرا دو روز دیگر هم ادامه خواهد داشت.