۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

گم

مشغول کارم. باید تا آخر امروز، یک سری نتایج را آماده کنم. فردا صبح اول وقت جلسه داریم و به نتایج احتیاج. الان هم منتطرم تا محاسبات کامپیوتر تمام شود و من نتایجش را استخراج کنم.

یاد اتفاقات زیر افتادم:

1- گم شده بود. می چرخید دور خودش. دستش را گرفتم تا از بس چرخیده بود، نخورد زمین که ناراحت شد. تا سر گیجه اش خوب شد، فورا از من خداحافظی کرد و رفت. باور کنید که می خورد زمین.

2- گم شده بودم. هی دور خودم می چرخیدم. گفتم که ازش کمک بخواهم. دیدم معنی کمک را درست نمی داند. به کس دیگری مراجعه کردم. باور کنید که به کمک احتیاج داشتم.

3- می گفت که گم شده بوده و کسی را دیده که او را راهنمایی کرده است. نشانی اش را پرسیدم.این روزها، مثل شیخ که از دیو و دد ملول بود و دنبال انسان می گشت، من با چراغ به دنبال راهنما هستم. کمی فکر کرد و گفت که نشانی او را گم کرده است. باورم نمی شد که "آدم انقدر سهل انگار!"

4- خسته بودم و سر درگم که به هم رسیدیم. کمک می خواست و گمان می کرد که گم شده است. مساله ای بود که می توانستم راهنمایی اش کنم. سعی کردم که کمک اش کنم یا حداقل به راهنما برسانمش. چند بار تا سر جاده هدف با هم رفتیم و انگاری که حواسش به کل جای دیگری باشد، هی دور و بر را می پایید و با تلنگر کوچکی گم می شد و من با خستگی باید دنبالش می گشتم. آخرسر تشکر کرد و در حالی که هنوز از گم بودن می نالید، در مسیر دیگری نا پدید شد.
***
در چهار حالت بالا، جای "من" را با هر کسی که دلتان خواست پر کنید. منظورم از "من"، بانو نبوده است.

هیچ نظری موجود نیست: