سفر این دفعه مان همزمان شده با سفر سه هفته ای دوست صمیمی دوران دانشگاهم. او هم از سوئد آمده است. روزها با هم تماس می گیریم و بعد از یکی دو جمله قراری می گذاریم. دیدارهایمان به راحتی برنامه ریزی می شود و صحبت هایمان هم بدون پرده و سانسور است. دخترم دوستش دارد و سه نفری با هم فوتبال بازی می کنیم. از هم جدا شنهایمان بدون تعارف و سر و کله زدن با هم انجام می شود.
*
نمی دانم چگونه توصیف کنم که همیشه در توصیف کردن گیر می کنم اما فقط این را می توانم بگویم که از آرزوهایم است که جایی زندگی می کردم که می شد با یک تلفن و دو سه تا جمله به او، دوستم، بگویم برای نهار بیاید پیشمان و او هم همان موقع به راننده آژانسش می گفت که دور بزند و در کمتر از یک ساعت می رسید پیش ما و با هم یک عدد پلو و مرغ ساده می خوردیم که آب مرغش خیلی زیاد شده بود و بعد هم چایی و شیرینی و کلی هم از احوالات هم خبردار می شدیم و با هم دنبال کلاس چگونه غر نزنیم می گشتیم و با دخترک فوتبال بازی می کردیم و بعد او تندی می رفت که به دندانپزشکی اش برسد و من هم به دنبال رفتنش نمی رفتم غصه بخورم که حالا دیگر کی او را می بینم چون فردایش دوباره می توانستیم با یک تلفن و دو سه تا جمله ساده با هم قرار بگذاریم.
*
با خودم فکر می کنم که درست است که ما رفته ایم به دنبال تجربه های جدید، اما همین تجربه های ساده را از دست داده ایم. شاید علت این همه غر، این همه ناشاد بودنی که درونم گیر کرده و فقط خودم می دانم، همین نداشتن این اتفاقات ساده باشد.