وقتی که خوب خوابیده باشد و به اصطلاح سیر شده باشد از خوابش، چشمهاش را که باز می کند، خوشحال است. اگر اسباب بازی آن دور و برها باشد که شروع می کند به بازی، وگرنه هی به سقف و دیوارها و کمد و لباسها نگاه می کند و وسطهاش هم اهم و اوهوم می کند تا ما سر برسیم.
چند شب بود که آرام می خواست برای سحر بیدار بشود اما از آنجایی که شب دیر می خوابید و سحر هم ساعت سه هست و من هم برای این که لیدی بیدار نشود، نمی گذاشتم که زنگ ساعت را روی تکرار بگذارد؛ نمی توانست بیدار شود و بعضی از روزه قضاهایش را بدون سحری گرفت و به احتمال زیاد کلی به جان من دعا کرده بود!
امروز سحر با صدای بازی کردن لیدی بیدار شدم. انگار نه انگار که ساعت سه صبح بود و ایشان همیشه تا هفت صبح می خوابند. خیلی جدی در نور چراغ خواب داشت با عروسکهای کنار دستش بازی می کرد و کاری هم به تاریکی و خواب بودن ما نداشت. بلند شدم که ساعت را چک کنم و دستشویی بروم که جیغش بلند شد. انگاری خیالش راحت بود ما هستیم.
خلاصه که حدود یک ساعت بازی کرد البته تو تاریکی. من هم نشستم کنار باباش تا سحری بخورد. یک صفحه قرآن برایش خواندم. بعد هم شیر خورد و خوابید.
این بود انشای من از اولین روز ماه رمضان دخترم.