۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۰, جمعه

درباره من...اردیبهشت 95

یک زن 34 ساله. مادرِ یک دختر شش ساله و یک پسر یک سال و نیمه. بعد از سه سال، هوای وبلاگ نوشتن دارم. دوست دارم تجربیات سه سال گذشته رو هم گاهی یادآوری کنم. مهمترین چیزی که یادگرفتم تو این دوره، این بود که "تو لحظه باید زندگی کرد". یاد که نه، با گوشت و پوستم لمسش کردم و حالا هر روز دارم تمرینش می کنم...ه

۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

من، شبیه اصحاب کهف در وبلاگستان

لپتاپم خراب شد. به اینترنت وصل نمیشد. اسبابکشی کردیم. منزل جدید با تعمیرات و کارگر و گرد و خاک بودیم. لپتاپ جدید هم اصلا به دل نمی نشست هنوز هم نمی نشینه! الان بعد از مدتها، فقط به خاطر گل روی وبلاگ، دارم کیبرد مسخره رو تحمل می کنم. مریض شدم یک کم. استراحت و دوا.بهتر شدم. داشتم برمی گشتم سر کار که دوباره باردار شدم. بچه ام زود به دنیا اومد. سه ماه زودتر از تاریخ زایمان. دو ماه بیمارستان بود. الان بیست ماهش است. عشق مامانشه. پسره. سوپرمن است! خواهرش شش سالش شده. امروز تو خاطرات فیسبوک داشتم حرفهای چهار سال پیشش رو می خوندم که یاد وبلاگم افتادم. دلم تنگ شد. این شد که بچه ها که خوابیدن، اومدم سراغ لپتاپ و بدون نیم فاصله یک شرح وضعیتی نوشتم. برای دل خودم و اگه دوستهای قدیمی این دور و بر هستن، برای اونها. اصلا کسی وبلاگ داره این روزها؟ه