۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

تو باترفلای منی، فسقلی

نگاهم مانده بود به علامت کافی‏شاپ. حواسم به قدری پرت بود که قهوه داخل دهانم را سوزانده بود و من ککم هم نگزیده بود. تا چند دقیقه قبل خیالم راحت بود. حتی به خریدم هم رسیده بودم. با خودم گفته بودم اگر ناآرامی کرده بود، حتما به من زنگ می‌زدند و چند دفعه هم تلفنم را نگاه کرده و به خودم بالیده بودم که دخترک دیگر بزرگ شده و آرام گرفته است. اما قبل از نوشیدن اولین جرعه قهوه ملتفت شدم که تلفنم از صبح قطع بوده و اگر هم تماسی گرفته باشند، متوجه نشده‌ام. این شد که دهانم سوخت و بنده هم از حالت سرخوشیِ مادرانه خارج شدم.‌‏

ده دقیقه به آخر کلاسش مانده بود و انگار نمی‌گذشت. قهوه دوست داشتنیِ همیشگی هم مزه آبِ جوشِ تلخی را می‌داد که باید نوشیده می‌شد تا اثر زمان را یک کم کمرنگ کند. البته بیشترین اثرش را بعد از سوزاندن دهان، روی افزایش استرس می‌گذاشت و باعث می‌شد روده‌هایم که سابقه طولانی در جواب دادن به استرس کل بدنم را دارند، به هم بپیچند و از سر و کله هم بالا بروند.‏ از کافی‌شاپ زدم بیرون. دلم برای روده‌ام می‌سوخت. همه‌اش سی و یک سالش بیشتر نیست.‏

چشمم به دنبال ساعت 11.5 می‌گشت. از این دیوار مرکز خرید به آن یکی. گوشم را هم تیز کرده بودم که صدای "مامان، مامان"‌ِ دخترک را از دور بشنوم. دو دقیقه مانده بود به 11.5 عزیز که نصف قهوه باقی‌مانده را شوت کردم در سطل زباله و از آخرین سری پله‌ها رفتم بالا تا به کلاس دخترک برسم. ‏

خوبی کلاسش این است که مثل آکواریوم می‌توانی داخلش را ببینی. اولین باری که تنها مانده‌بود، من دو ساعت تمام روی همین پله‌ها جلوی این شیشه آکواریوم نشسته بودم و سعی کرده بودم نگاهش نکنم و وانمود کنم کتاب می‌خوانم تا آرام شود و تنهایی را تاب بیاورد. اما او در عوض دنبال فرصت بود تا چشم در چشم شویم و با نگاهش به من حالی کند دلتنگیش را. ‏

به شیشه که رسیدم، باورم نشد که خودش بود بدون گریه و بازی می‌کرد و اصلا حواسش به شیشه و این که من باید پشتش باشم، نبود. خوشحال شدم. خیلی بیشتر از آن که بتوانم وصف کنم. چند پله برگشتم پایین تا من را نبیند و یک کم دیگر بازی کند و من بتوانم خوشحالیم را سر و سامان بدهم. روده‌هایم ناگهان از فشار رها شده بودند.‌‏


یواشکی از روی پله‌ها به ساعت داخل آکواریوم نگاه کردم. دقیقا 11.5 بود. روده‌هایم از خوشحالی دخترک را تشویق می‌کردند. رفتم بالا و پشت شیشه صبر کردم. به قدری سرگرم بود که اصلا متوجه من نشد. می‌خواستم از همان پشت هم حالیش کنم که خوشحالم، اما نشد. ناچار رفتم پشت درِ کلاس. یکی دیگر از مادرها از قیافه‌ام فهمید. گفت: "مثل اینکه این دفعه مانده!" و من فقط به "خیلی خوشحالم!" بسنده کردم. می‌خواستم در آغوش بگیرمش دخترک فسقلی‌ام را. ‏

رفتم تو. صدایش کردم. برگشت. نیامد جلو. گفتم بیا تو بغلم. آی اَم پراود آو یو. وِل دان!* لبخند زد. آمد تو بغلم. بوس داد. بهم گفت که باتِرفلای** درست کرده است. گفتم وِر ایز ایت؟ گو اَند برینگ ایت فور می!*** رفت که بیاورد پروانه‌اش را. دور چشمهایش یک کم صورتی بود، معلوم بود گریه کرده ولی خود چشمانش برق می‌زدند. انگار که جایی را فتح کرده باشد. باورش شده بود که می‌تواند.‏

*I am proud of you, well done!
** butterfly
***where is it? go and bring it for me

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

درباره من - اواخر تابستان 91

هم‌اکنون یک مادر 31 ساله هستم، به دنبال پیدا کردن مهدکودک برای دخترم که تا دو سه ماه دیگر، سه ساله می‌شود. از دوران نوزادی با هم کلاس مادر و کودک می‌رفتیم و دخترک سه هفته‌ای می‌شود که یک کلاس در همان مجموعه می‌رود که مادرها شرکت نمی‌کنند. کلاسش فقط دو ساعت در هفته است و تا اینجای کار خیلی سخت! دل کندن را مثل من بلد نیست و من سعی دارم یادش بدهم. ضمن این که فارسی را خوب بلد است ولی انگلیسی خیلی کم. با هم انگلیسی هم کار می‌کنیم. برای هر دویمان خوب است.‏
 خلاصه‌اش این که این روزهایم مشغول آماده کردن دخترک هستم برای جدا شدن. گیرم که این جدا شدن، فقط دو سه روز در هفته باشد و زمانش هم مثلا از صبح تا ظهر. برای هر دویمان سخت است. گفتم که، یکی باید پیدا شود اول به خودم یاد بدهد.‏

۱۳۹۱ شهریور ۲۲, چهارشنبه

مامانِ خوشگلی که من هستم یا روزهای دختر در اینترنت 9

گوشه‌ای از خاطرات من و سلما در آگوست 2012

30.08.12
دیشب در اوج خستگی بودیم که سلما از پشت مبل با یک خنده مشکوکی بهمان گفت: من خیلی دخترِ خوبی هستم. من و نوید لبخند زدیم. ایشان ادامه دادند: کیفم را با بابانوید شر* می‌کنم. ما همچنان در خستگی لبخند می‌زدیم. چنند لحظه بعد دیدیم که با وسایل کیفِ باباش مشغول است! ‏
*share

29.08.12
یکي از لحظه هاي حساس تو زندگي من و سلما. براي قدمهاي مورچه ايش تشويقش كردم و باهاش خداحافظي كردم و الان در فاصله چند متري اين كلاس كوچك منتظرش نشستم تا ياد بگيرد بالهايش را يواش يواش امتحان كند. ‏
.‏بله. سلما خانوم در دو سال و نه ماهگي دارد مهد را تجربه مي كند‏


28.08.12
شب نشسته بودیم جلوی تلویزیون که سلما خانوم با آی‌پدشون تشریف آوردند. گفت: می‌خوام برم یوتوتوب* کارتون ببینم! دستش خورد روی گوگل‌مپ**. دستش را گذاشت روی یک نقطه‌ای و به باباش گفت: شما کار داشتی رفته‌بودی اینجا. یک جای دیگر را نشان داد و گفت: من هم اینجا بودم. جاهای مختلف را نشان می‌داد و آدمهای مختلف را یاد می‌کرد که هرکدام یکجای دنیا هستند. دستِ آخر هم گفت: اینجا سرِکارِ من است!‏

نقشه‌خوانی از کارهایی است که عمه خانومش به دختر ما یاد داد. خیلی هم ممنونیم ازش.‏
* youtube
**google map

26.08.12
نهار می‌خوردیم. رفته‌بودم تو حالت جدیِ خودم و داشتم برای نوید توضیح می‌دادم که چرا فلان چیز را دوست ندارم. سلما که همیشه بین حرفهای بزرگانه ما، ماجراهای خودش را تعریف می‌کند؛ نگاه عاقل‌اندرسفیهی به هر دویمان کرد و با جدیت گفت: اگر دوست نداری، دوست ندار! ‏

 ما هم کلی لذت بردیم از این توصیه روشنفکرانه دخترمان.‏

25.08.12
"آفرين، صد آفرين، هزار و سيصد آفرين، دختر خوب و نازنين، فرشته روي زمين"

سلما خانوم يك ساعت است مشغول حفظ كردنش است. با پشتكاري بي نظير.‏

23.08.12
امروز تو فرودگاه جفتمان از اين زرافه خوشمان آمد و به عنوان يادگار سفر خريديمش. پيشنهاد دادم اسمش باشد "مايا". سلما هم قبول كرد. تو هواپيما نشسته بوديم، شنيدم كه رو به زرافه مي گفت: "نادر" بيا! نادر بيشين كنارم! برو پايين نادر!!! ‏
خيلي ‏خنديدم. هرچه هم فكر كردم نفهميدم كي اسم نادر را شنيده بوده. به هر حال، اين شما و اين نادرِ ما :)‏
17.08.12
با سلما و یکی از دوستانم بازی می‌کردیم که سلما چشمش به لاکِ پای دوستم افتاد. به پای خودش که مدتی است بی لاک مانده، نگاه کرد. بعد از مکث، با هیجان گفت: من که لاک‌پشت ندارم! ‏


من و دوستم طول کشید تا بفهمیم "لاک‌پشت" قضیه‌اش چی است!

15.08.12
ببعی‌اش را نشانده تو ناتی‌کورنر*. 

به من گفت:" داشت جیغ می‌زد، گذاشتمش ناتی‌کورنت! حواسم هم به ساعت هست."
رو کرد به ببعی:"به چیزی دست نزنی‌ها!" 

*naughty corner همان گوشه‌ایست که برای تنبیه استفاده می‌شود.

12.08.12
دخترک سرما خورده‌است. تب دارد و از چشمها و بینیش آب می‌ریزد. امروز هم حسابی ازش کار کشیدیم. یک ساعت پیش با بابانوید رفت بیرون که تو ماشین خوابش برد. وقتی رسید خانه، موهاش خیس عرق بود. با کلاه و لحاف آوردمش تو که بدتر نشود و یک کم بعد هم با سشوار موهاش را خشک کردم. 

دستم را به همراه باد داغ می‌زدم لای موهای نرم و نازکش تا خشک شوند. بغض امانم نمی‌داد. فکر بچه‌های زیر آوار یک لحظه رهام نمی‌کند. 

خدایا...

10.08.12
مامانم برای سلما یک کیف صورتی از ایران فرستاده است که امروز صبح رسید دست سلما. الان با باباش می‌رفت بیرون، کیف را گرفت دستش و می‌خواست چکمه‌های صورتی‌اش را هم بپوشد. گفتم: گرمه. این صندلهات را بپوش. 
گفت: آخه اینها که پینک (pink) نیستن!

ست می‌کند کیف و کفشش را! :)

08.08.12
ما، سه نفری، همین‌جور داریم تیم ایران را تشویق می‌کنیم؟! :)

05.08.12
اگر يك روز مواجه شديد با دو تا چشم غمگينِ نگران از جدايي، بدانيد و آگاه باشيد كه رفتنِ لب دريا مستقيم از فرودگاه، گزينه خيلي بهتري از خانه خاليست. حتي مي تواند باعث برق زدن چشمها در آن وضعيت غم انگيز هم بشود. البته اميدوارم كه در اين شرايط قرار نگيريد.

03.08.12
مبایل من را گرفته دستش و بهم می‌گوید: بذار عکست را بگیرم، انقدر خوشگلی!

چی کار کنم آخه؟!

آروم جون یا روزهای دختر در اینترنت 8

گزیده‌ای از ماجراهای من و سلما در سپتامبر 2012
11.09.12
رنگهای سلما اینجوری‌اند که: پینک، یلو، وِد (به جای رِد)، گرین،پرپل، آبی، کت ایز بلک!

pink, yellow, ved (instead of red), green, purple, AABI, cat is black

مثلا داریم از در می‌ریم بیرون، سلما رو به من: مامان! کفشِ "کت ایز بلک"ِت را می‌پوشی؟

08.09.12
مشغول بهم‌ریختن اتاقش بود. من را دم در اتاقش دید. اصولا کاری هم به ریخت و پاش ندارم بنده. به من نگاه کرد و گفت: همه چیزها را ریختم. می‌خوام یک چیزی به خودم نشون بدم!

08.09.12
وسط صحبت مهم. من رو به سلما: چرا؟ سلما: چووون، واسه اینکه...من تمیزم...پیش همه عزیزم. 
هر دفعه!

08.09.12
یک کاری را که می‌دانست نباید انجام بدهد، جلوی چشم من انجام داد. من هم تو این شرایط یک جوری نگاه می‌کنم که حساب کار دستش باشد. خیره‌خیره به من نگاه کرد و به کارش ادامه داد. بعد هم گفت: شما خوبین؟!

05.09.12
بعضی روزهای مادری هم اینگونه رقم می‌خورد که باید دو ساعت بشینی روی پله وسط مرکز خرید و سرت را فرو کنی در کتابی و نادیده بگیری بغض دخترت را که به عقیده خودش رفته مدرسه و یک لحظه هم بغض رهایش نمی‌کند و می‌پایدت تا بلکه نگاههایتان با هم تلاقی 
کند و اشکش سرازیر شود.
در همین حین تا من کتاب بخوانم و متوجه شوم که یک آدامس سمج از پله، مهمانِ لباسم شده؛ سلما با خانوم معلم مهربانش که در دنیای خود او را "خاله" صدا می‌کند با همان بغضش بازی کرد. یک کارت خوشگل هم درست کردند که توش نوشته:
Dear Mummy and Daddy
Love
Salma xx


02.09.12
وه ماي گاد!"، سلما در حينِ تماشايِ تيمي.

01.09.12
وقتي رسيديم خانه، خوابش برده بود. گذاشتمش تو تختش، بهش نگاه كردم و تو دلم گفتم "آروم جونمي". 
منتظر شدم تا صبح ببينمش. ازش پرسيدم: شما آروم جوني؟ يك كم فكر كرد: نه، نيستم. من: چرا هستي.
سلما: فكر مي كنم نيستم. من سلما خانومم!

در آرزوی فرهیختگی

،هر روز دلم می‌خواهد بیایم و دو کلام بنویسم اما دلم نمی‌آید بعد از این همه وقت بیایم و چرت و پرت بنویسم! منتظرم که الهامی چیزی بشود که خب معلوم است نمی‌شود. این شد که از رو رفتم و آمدم خدمتتان سلامی عرض کنم .‌‏

سلام