۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

غر نامه

می نویسم و خوشحالم از نوشتن. خوندن این متنهایی که امروز زندگیمه  و فردا همه خاطره است را هم واقعا دوست دارم. حالا درست که فن نوشتن و جمله بندی و این حرفها را باید دو سه نفر بیان درست کنن، اما همینی هم که هست بهتر از هیچ است.‏

 دارم به خودم دلداری می دم. واقعا دوست دارم اینجا را اما ترجیح می دادم که مثل تو ف. بوک کامنت هم بود. یعنی صمیمانه از پریسا ممنونم که برای بیشتر پستهام یکی دو خط نظر می دهد.  خب آدم دوست داره به غیر از این که اینا همه یادگاری می مونه، یک رابطه مجازی هم ایجاد کنه و دو کلوم با هم اختلاط کنه. ‏

همین دیگه. غرم گرفته بود از بابت بی کامنتی 
با ارادت
بانو ه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

حس خوش افتخار

دختر کوچولوی مامان، ‏

دوست دارم بدانی که هر روز با کارهای کوچک و بزرگت من را مفتخر می کنی. مثلا دیروز که رفتیم برای کلاست و خودت نشستی و کفشهایت را مثل هر روز در آوردی و در جاکفشی گذاشتی، با دیدن کفشهای فسقلی صورتی‌ات در جاکفشی از داشتنت خدا را شکر کردم و متوجه لبخند مادری که این احساس خوشبختی من را موقع عکس گرفتن از این منظره دید، شدم.‏

یا این که امروز، بعد از یک روز شلوغ، با خستگی رفتیم منزل یکی از دوستان. اول این که برای خودت میوه و شیرینی می‏خوردی و مزاحم بچه بزرگترها نمی‏شدی، بعد هم این که با پسر بچه کوچکشان که یک سال از خودت کوچکتر است و معروف است به جیغهایش، توانستی بازی کنی و برای مدتی ساکت نگهش داری. وقتی مادرش داشت از یکی از دوستانش می‏گفت که دختری همسن و سال تو دارد و اتفاقا دیروز همدیگر را دیده اند و بچه همسن تو، همین پسر بچه را کتک می‏زده‏است، باز هم آن احساس افتخار را داشتم. ‏

می‏دانم که کودکی و انتظار ندارم که همیشه رفتار معقولانه داشته باشی. همین دیروز بود که  همه پسته ها را می‌ریخی زمین یا با من یکی به دو کردی و مجبور شدی برای دو دقیقه بروی ناتی کورنر* و باز هم دست از لجبازی بر نمی‏داشتی و تمام دو دقیقه الکی خندیدی و هی پرسیدی که تمام نشد و من رسما کم آورده بودم تا این که خودت گفتی مامان ساری**!‏


اما باور کن که اگر ترازویی بود که می توانست این موارد را با هم بسنجد، حق را به من می‏داد. یکی از بهترین اتفاقات زندگی من
بودی و هستی دختر کوچولوی من.‏

*naughty corner
**sorry





۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

غده ای که بود و نیست

‏‏ هفت روز کذایی گذشت. ‏

 صبح، همه خانه را مرتب و تر و تمیز کردم. حتی نهار هم پختم. وقتی کارهایم تمام شد، از این که استرسی نداشتم، کمی استرس گرفته‌ بودم. آخر تجربه به بنده ثابت کرده‌ است که وقتی یک اتفاق خطرناکی در انتظارم است، از همیشه ریلکسترم!!‏

ظهر، در سالن انتظار بیمارستان به این فکر می‌کردم که چرا با خودم کتاب انگلیسی آورده‌ام. حالا مجبورم از اینترنت مبایلم استفاده کنم و یک متنهای ریزی را فقط چون فارسی هستند بخوانم. نمی دانستم که در حالت استرس، انگلیسی خواندن چه همه برایم دشوار است. خدا را شکر استرس برگشته بود که علامت خیلی خوبی است برای بنده!‏

بالاخره، خانم دکتر معاینه‌مان کرد و گفت: من که غده ای نمی‌بینم ولی اسکن هم بکن تا مطمئن شویم.‏

 و من بعد از اسکن، همان جا در کنار متخصصین، خیلی تلاش کردم که غده را پیدا کنم. نمی‌فهمم که غده ای که هفته پیش کلی بزرگ بود و لازم نبود زیاد هم دنبالش بگردی، چرا این هفته آب شد و رفت زمین. ‏

بعد از ظهر، و ما خوشحال و خندان  به زندگانی ادامه می‌دهیم. ‏

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

Play nicely please.

وقت خواب که می شود، چه بعد از ظهر چه شب، می رود روی تابش و من برایش دوتا قصه می گویم و بعد هم لالایی های تاب را گوش می دهیم تا بخوابد. این پروسه را هم ترجیح می دهد من اجرا کنم تا باباش. یعنی اگر من و باباش هر دو منزل باشیم، این افتخار نصیب بنده می شود که بنشینم جلوی تاب و دخترم را تاب بدهم. هر ازگاهی چشمانش را باز می کند و تاکید می کند که "مامان هل بده"ه

 قصه های ما بیشتر واقعی هستند. یعنی تک و توک می شود که از تخیلمان استفاده کنیم. بیشتر وقایع روز را قصه می کنیم و آخرش را هم با خوابیدن تمام می نماییم. کلی می شود از همین روزمرگی ها نکته در آورد و تاکید کرد و چیز میز یاد گرفت.ه

یکی از قصه های محبوب دختر در مورد به دنیا آمدنش است. این جوری که مامان هیوا دلش قلنبه بود آخه توش یک نی نی داشت  بزرگ می شد. یک شب اومد بخوابه که دید دلش اوخ شده. به بابا ن. گفت که دلم اوخ شده. او هم گفت بدو لباسامون رو بپوشیم بریم دکتر. بعد دوتایی لباساشون رو پوشیدن و سوار ماشین شدن و کمربنداشون رو بستن و رفتن دکتر. خانوم دکتر معاینه کرد و...تا اونجا که نی نی سلما به دنیا اومد و مامانش خیلی خوشحال شد و هی بوسش کرد وخدا رو شکر کرد.ه

امروز برای اولین بار، موقع خواب ظهر، قصه یک مامان دیگر را براش تعریف کردم. این جوری که او هم تو دلش نی نی داشت. به همه می گفت که باید با هم پلی نایسلی* کنیم. یک مردی بود که نایسلی بازی نمی کرد. اومد و جیغ زد و کارای بد کرد. جیغ کار بدیه، مگه نه؟ اون مامان و نی نی تو دلش اوخ شدند.  بعد من و سلما امروز به یاد اون مامان و نی نی، بلوز و شلوار مشکی پوشیدیم تا به خودمون و همه کسایی که ما را می بینند بگیم که ما دوست داریم درست بازی کنیم و کسی را اذیت نکنیم یا همان که سلما بلده سعی 
می کنیم که پلی نایسلی کنیم.ه

*play nicely
این جمله را توی محل بازی همه مادرها هی تکرار می کنند تا بچه ها در حین بازی همدیگر را اذیت نکنند.ما هم با این که اغلب مکالماتمون فارسی هست، اما این جمله هایی که خیلی بیرون از خانه استفاده می شود را به همان انگلیسی می گوییم تا ملکه ذهن دخترک بشود و موقع بازی بفهمد بقیه دارند چی می گویند.ه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

روز چهار و پنج

روز چهار که دیروز بود، به تنبلی و استراحت گذشت. با دختر و باباش در منزل به سر بردیم و انرژی زیادی نسوزاندیم.ه

دخترمان دیگر انقدر بزرگ شده است که گاهی به ما استراحت هم می دهد. می رود سراغ کتاب و نقاشی و پازلهایش و مثلا من می توانم برای خودم یک چرتی هم بزنم. البته گاهی هم پیله می کند که باید حتما بلند بشوم و دنبالش بروم هر جا که می رود. اما خب همین که گاهی این امکان استراحت هست، من را کلی امیدوار می کند و همچنین کلی شاد که دخترک بچه خطرناکی نیست و حواسش هست که مراقب خودش باشد.ه

روز پنج هم که امروز بوده است با جیمبوری و بازی شروع شد و کمی خرید و گشت و گذار در مرکز خرید و بعد هم داخل خانه. دختر خانممان از بس که کم خوابیده بود، ساعت هفت و نیم شب خوابید و فرصتی مهیا شد که مامان خانوم به استخر شبانه برسد.ه

خیلی معمولی هستند این روزها. امیدوارم که معمولی هم بمانند

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

روز سه

با دوش آب گرم شروع شد. بعد هم صبحانه لذیذ  و ساده خانواده سه نفریمان تکمیلش کرد. انقدرسرمان گرم خرید و رستوران و تمیزکاری و مهمان بازی شد که نفمیدم چه طور گذشت.ه

چهار عدد گلدان خریدم. پشت پنجره آشپزخانه هستند. یکیشان یاس است. همین روزها گلهایش باز می شود. منتظر آنها هم هستم تا ببینم بو دارند یا نه. ه

گفتم که ماده ام مستعد است برای انتظار 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

روز دو

یکی از لینکهای فیس بوک را باز کردم. دارد می خوند که تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا . دخترک دارد با کیف باباش 
که امروز با خودش نبرده با خیال  راحت بازی می کند.  من هم اگر یک لحظه با خودم تنها بشم، بدترین رویا را تصور می کنم.ه

آمدم یک لینک دیگر باز کنم، دیدم نوشته "مرا ببوس"! با خودم گفتم: حرف این یکی رو نزن تو رو خدا! ه




۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

روزهای دختر در اینترنت 5


18.04.12
هر وقت لباساش را عوض می کنم، مثل همه مادران دیگر(!)، قربان دست و پای بلوری بچه ام می روم. مثلا می گویم: قربون پاهاش برم من. چند روز است که زودتر از من خودش می گوید: گوربونه پاهاش بیرم من!

امروز که چشمش به زخمی که چند روز پیش روی زانوش شد، افتاد و گفت: بیمیرم براش!

18.04.12
نشسته ام پشت فرمان که برویم جیمبوری برای بازی. نشسته ام عقب ماشین کلی خوشحال است. به من می گوید: عزیزم! کجا داریم می ریم؟!

17.04.12
به لیدی می گیم: "س. .... مامانش.... " بعد صبر می کنیم، خودش می گه: "عاقششه!"

16.04.12
این مبل خونه ما دیگه برای ما مبل نمی شه. بالشهاش دیگه بیشتر عمر مفیدشون رو دارند روی زمین سپری می کنند. به جاشون س. خانوم تمام وقت مشغول جامپ جامپ هستند. هی هم به من می گه:" مامان منو بیبین." کافیه روم را برگردانم که دوباره همین جمله را بشنوم.


15.04.12
آخر هفته گذشته، بابا برای آی پد خانوم (!) چند تا اپ گرفت که یکی از برنامه هاشان خواندن ABC بود. امروز صبح همه ABC را از اول تا آخر می خواند. باز هم بگین تکنولوژی مخ بچه ها را خراب می کند!! من که موضع خودم را دارم عوض می کنم .
این آی پد اولها مال مامانش بود، ولی از وقتی که س. خانوم متوجه ماجرا شدند، با صراحت می فرمایند: آی پدم رو بدین!

14.04.12
چند روز است که وقتی از در می رویم بیرون، چند قدم که برمی دارد به آدم می گوید: به به چه هوای خوبیه!

با هم پازل بازی می کنیم. پازلهاش دو یا سه تکه ای هستند با شکل گوسفند و گاو و اردک و اینها. سر گاو را می گیرد تو دستش و می گه: پاهای گاو وو آو یو؟ (where are you ) بعد که پیدا می کند با ذوق به من نشانش می دهد و بعد هم درستش می کند. به خودش هم می گوید: ویل دان. (well done)

امروز داشت از روی هوا دو تا از پازل ها را به هم می چسباند. گفتم: آخه از رو هوا؟ گفت: چه هوای خوبیه!

14.04.12
یک شوکولات عمو پ.ش براش خریده بود. الان که از خواب بیدار شد، دادم دستش. دهن من هم آب افتاد از بس که با اشتها می خورد. بهش گفتم یک گاز به من هم بده. بعد که من خوردم و مثل خودش گفتم یامی برو تو تامی، پرسید: نوید هم می خواد؟
yummy برو تو tummy

14.04.12
برای خودش دارد تلویزیون نگاه می کند، من هم سرم به کار خودم است. می پرسد: بچه جون! چی کار داری می کنی؟

روز یک

صدای تگرگ از صندلی بلندم کرد. رفتم پشت پنجره. دخترک خواب است. نمی دانم چرا با این همه صدا بیدار نشد. شیر گذاشتم گرم شود. قهوه حسابی می چسبد. هوا تاریک شده است. انگار نه انگار که خورشید دو سه ساعت دیگر هم غروب نمی کند.

یادم آمد همین یک ساعت پیش که داشتم رانندگی می کردم برای خودم چه متنی آماده کرده بودم. باز هم از آسمان سیل می آمد. چیزی بین باران و تگرگ. رادیو خاموش بود. دخترک تازه خوابش برده بود و صدای نفسهایش را می شد در هم همه صدای باران شنید. از یک خیابان شیب دار پایین می آمدم. بین تمام آن بارانها، آفتاب هم می تابید روی شیشه که دلت می خواست حتی عینک آفتابی بزنی.

با خودم می گفتم خوب شد از خانه زدم بیرون. هم به فامیل قدیمی سر زدم. هم صدای فکر و خیال را برای چند ساعت خفه کردم. هم صدای نفسهای دخترم را در شلوغی باران و آفتاب شنیدم.

بعد هم جای شما خالی یک عدد باقالا قاتق و مرغ ترش خوشمزه هم میل کردم!

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

آخری هم دارد این دنیا

بعضی روزها مثل امروز برای خودش یک بوی تازه ای دارد. بوی نگرانی بیشتر. به خصوص برای دختر بچه دو ساله ای که تو و باباش همه کس و کارش هستید. تویی که شبها وقتی خوابید، همچین بغلت می کند و بوست می کند و صورتت را به صورتش می چسباند که با خودت می گویی دنیا تمام شد هم شد!

پشت فرمان بودم و آفتاب هم می تابید. تنها بودم. فکر کردم به مادرم. به دخترم. به شوهرم. به دوستم. به برادرم. به پدرم. پیچیدم تو کوچه فرعی. اشک هم حلقه زده بود. چه همه وابستگی داریم به هم.

فکر می کردم که دنیا الان نباید تمام شود. حالا من یک چیزی گفتم! با این همه وابستگی آخر مگر می شود به آخرش فکر کرد؟


۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

شکوفه های همسایه مان


یکشنبه ظهر در خانه مان را زدند. یک شاخه پر از شکوفه برایمان آورده بودند. انصاف نبود که بعد از گلایه های پست قبل این را ننویسم.

درست که نمی توانیم با هم صمیمی باشیم. اما همین که در همسایگی هم هستیم و گاه به گاه با شاخه ای پر از شکوفه دل هم را شاد می کنیم در این دیار غربت برای خودش غنیمتی است.

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

لباس نو بخور پلو

دارم یکی از مشکلات خیلی مهم این روزهام را که یک گره کور شده بود باز می کنم. اون هم چه شکلی، این شکلی که هی اینجا می نویسمش و پاک می کنم که جمله بندیش درست بشه و گره هی بازتر می شه. الان همه نوشته های قبل را پاک کردم و دلم می خواد از اول بنویسمش.

یکی از دوستان قدیمی خیلی نزدیک به ما زندگی می کند و منی که معمولا با آدمهای اطرافم راحتم و می توانم کنار بیایم، نمی توانم با او دوستی قابل قبولی داشته باشم. این قضیه ناخودآگاه ذهن من را خیلی مشغول ساخته و گاه باعث افسردگی هم می شود.

ما دو نفر، نقاط مشترک زیادی داریم. هم سنیم. با هم ازدواج کردیم. شوهرهایمان، برخلاف ما، با هم خیلی دوست هستند. تقریبا همزمان با هم به لندن آمدیم. الان هم که در همسایگی هم داریم زندگی می کنیم.

اما خب اختلافهایی هم داریم. این روزها که من سر کار نمی روم، او می رود. روزهای تعطیل که او تا نزدیک ظهر می خوابد، من مثل هر روز دیگر کارم از صبح زود شروع می شود. و خیلی اختلافهایی که ذکرشان لزومی ندارد.


در حین نوشتن فهمیدم که هیوای درونم برای این که سر تعظیم فرود نیاورد در برابر این شکست، همیشه سعی می کرده است تا اختلافهای بینمان را حل کند تا ما هم مثل شوهرهایمان بتوانیم با هم دوست صمیمی بشویم. همین کاری که خودم هم زیاد ملتفتش نبودم و انجام می دادم یکی از علتهای افسردگی گاه به گاه این روزهایم است. برای کسی که برای چگونه بودنش دلیل می آورد، دیدن اینکه بدون دلیل از رفتارهای کس دیگری تقلید می کند چیزی شبیه خودکشی است. و این که در آخر باز هم جواب نمی داد، به سختی ماجرا اضافه می کرد.

امروز غروب پیشنهاد دادیم که قبل از ورزش یک سر بیایند منزل ما برای چایی که دلشان هم برای دختر تنگ شده بود، باز شود. در جواب گفتند که لباسهایشان مناسب نیست.

این جواب، هیوای درونم را راحت کرد! خیالش راحت شد که نمی تواند هیچ وقت با این دوست قدیمی، صمیمی شود. دوست صمیمی در ذهن بنده می تواند با لباس ورزش برود خانه دوست صمیمی اش و بالعکس. این یک قانون نانوشته در ذهن بنده است و از آن قانونهایی است که نمی توانم برای هیچ صمیمیتی زیر پا بگذارمش.

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

روزهای دختر در اینترنت 4

10.04.12
دختر به راحتی به کسی بوس نمی ده حتی به نزدیکان. به غیر از بوس شب به خیر، از دست بقیه ماچ ها در می رود. خانه دوستم بودیم ( که بهش می گه عمه س). از دست ماچهای عمه اش هم در می رفت. یک بار بهش گفتم: عمه س غصه می خوره بهش ماچ نمی دی. بعد از چند وقت، وقتی داشت می خوابید، بهم گفت: به عمه س بگو غصه نخوره، بگیره بخوابه!

10.04.12
این جوریاست که آدم وقتی می رود پیش یک دوست خوب، حتی اگر هوا اونقدر سرد باشه که بگی ولش کن تو بالکن هم نمی خواد برم، یا این که بچه ات از سفر انقدر خسته باشه که مجبور شین چند روز تو خونه بمونین؛ اون موقعی که از فرودگاه می آی بیرون و سوار ماشینت می شی تا بری خونه، با خودت فکر می کنی که این همه انرژی را چه جوری توی دلم نگه دارم؟ پس اون آدم افسرده و خسته ای که می رفت کجاست؟ چه خوبه که آدم دوستای این مدلی داره. که وقتی پیششی با کارای ساده ای مثل غذا خوردن و حرف زدن و فیلم دیدن، این طوری از روزمرگی خارج شی!
ممنون دوست خوبم.

05.04.12
دیشب، سر شب یک فنجون چایی داده شد به خانوم. ساعت 4 بیدار شد. آوردمش تو تخت خودمون. به ترتیب بغلمون می کرد و ماچ و نوازش و می رفت سراغ اون یکی. بعد دید خوابش نمی برد، نشست بالای سرمون و شروع کرد به شعر خوندن. باباش می گفت مثل رادیو. ما هم هی سعی می کردیم تو اون وضعیت بخوابیم. یک وقت به من گفت: پاشو برام چایی نون بیار بخورم بخوابم! که آخر سر به مقداری حلقه جوجو (همون کورن فلکس حلقه ای) رضایت داد. نشست تو تاریکی خرچ خرچ کورن فلکس خورد و باز هم نخوابید. خلاصه که تا ساعت 6 خیلی جدی بالای سر ما بیدار بود.

05.04.12
آخر شب تو آشپزخونه بودم از تو هال صدام می کنه: هیوا خانوم بیا!

14.03.12
دیروز بعد از ظهر وقتی که دست و پای هر دومون پر از رنگ آبی و بنفش بود، شروع کرد از یک تا ده به انگلیسی شمرد. وقتی خیلی کوچک بود براش می شمردم، اما اصلا یادم نیست که آخرین بار کی بود. بعد من را تصور کنید که می خواستم قورتش بدهم اما پر از رنگ بودم و نمی شد.

امروز صبح وقتی که باز دستم بند بود، دور پام می چرخید و اردک کارتون تیمی را نشان می داد و یک چیزی می گفت که نمی فهمیدم. نشستم رو زمین و چند دفعه پرسیدم. اول فهمیدم که آخر جمله با "داک" تمام می شود. یک کم بیشتر که تکرار کرد فهمیدم دارد می گوید "ایت ایز اِ داک". دوباره می خواستم قورتش بدهم که دویده رفته و تیمی را آورده که "ایت ایز اِ تیمی!" بعد هم دویده خوکش را آورده که "ایت ایز اِ اوینک اوینک"!!! (اوینک اوینک صدای خوک تو کارتونش است)

خلاصه که انقدر شارژم کرد که پنج ساعت با هم راه رفتیم و رفتیم کتابخانه عضو شدیم و کتاب گرفتیم و با همه پرنده ها و چرنده ها خوش و بش کردیم. تو راه هم هی به من گفته: کامان! لتس گو! و هر چی که دیدیم جمله اش را با ایت ایز اِ برایم ساخته. مثلا، "ایت ایز اِ آقا"!

10.03.12
داشتیم با هم بازی می‌کردیم که دستش خورد به صورتم. من هم الکی ادای ناراحتی و گریه درآوردم. ساکت شد، صورت گرمش را چسبوند به صورتم و یک ماچ آبدار کرد. بعد هم گفت: مامان، اوشحال شد.

09.03.12
وقتی مامانم از ایران رسید، دختر سه روزش بود. خیلی هم فسقلی. چهار هفته زود به دنیا اومده بود. مامانم همون روز اول فهمید که من ناخنهای ریزه‌میزه اش را گرفته‌بودم. ازم پرسید که چه جوری تونستم؟ من هم اون روزها اصلا نمی‌فهمیدم که بچه فسقلی قضیه اش چیه. فکر می‌کردم همینی که هست. باید یک کاریش کرد.

امروز دیگر دخترم می‌گه: مامان ناخن‌‌گیر بیار. ناخنهام را تمیز بکن. (بکنش را هم با لهجه خاص خودش می‌گه. ) بعد هم ثابت می‌شینه تا کارم تمام شه. آخرش هم می گه: دوباره تمیز بکن!

08.03.12
به نظر من سخت ترین قسمت مادری، روزهایی است که بچه آدم مریضه و از دست آدم هم هیچ کاری برنمی آد جز صبر.

خدا را شکر که دخترکمون حالش خوب شده و دوباره دستوراتش را از سر گرفته :)

راستی، روز جهانی زن به همه مبارک!

04.03.12
دیروز رفته بودیم خرید. تو مرکز خرید یک سری اسباب بازی هم گذاشته بودند، از اونهایی که بادی و بزرگه و بچه ها می رن توش بپر بپر می کنن. سلما وقتی که چشمش به اینها افتاد، دیگه کسی حریفش نبود. با باباش رفتند بازی کنند و من هم برای خودم بچرخم. تو راه که داشت می رفت زیر لب می گفت: جامپ جامپ*، من دارم می آم!
*jump jump