۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

روزهای دختر در اینترنت 3


22.02.12
من وقتی با نوید کار دارم، مخصوصا اگر دور باشم یک طور خاصی صداش می کنم "نویــــــد" که مثلا وقتی دستش بنده یا خسته اس می دونه بهتره جوابم را نده! حالا دخترمون هم یاد گرفته و هر چند ثانیه یک بار می گه: نویــــــــــــت! بیا. نویــــــت بدو. نویــــــــــت بیشین. نویـــــــت بیا دیگه!!
روزها هم که باباش خانه نیست، به من می گه: بگو نویت بیاد.

فکر کنم دستوراش تو گلوش گیر می کنند.

21.02.12
امروز با دختر رفتیم شش تا بادکنک با عکس گوسفند و خروس و گاو و اینها را دادیم با هلیم باد کردند. یک کلاه خنده دار رنگی رنگی خریدیم که روش نوشته هپی برت دی. مواد لازم برای حباب درست کردن را هم خریدیم به علاوه شمع تولد و سوت و یک چیزهایی که از وسط خمشون می کنی شبرنگ می شن و یک کارت پستال و کادو. بعد آمدیم خانه برای تولد بابا نوید با آبرنگ نقاشی کشیدیم. بعد کلی همه جا را آماده کردیم و منتظر شدیم که باباش بیاد خانه. باباش که در را باز کرده دویده، کلاهش را سرش گذاشته و هپی برت دی را با هم براش خوندیم. بعد هم یک نفس با همه موارد بالا با باباش بازی کرده. معلوم بود که خودش را خیلی نگه داشته بود تا باباش بیاد!

16.02.12
عصرها که می رم بخوابونمش، انقدر باید قصه بگم و کتاب بخونیم و شعر و هی بریم زیر لحاف با هم بازی کنیم و هی بیایم بیرون الکی خودمون رو به خواب بزنیم، که من واقعا خوابم می بره! یعنی که چند روزه رسما من رو می خوابونه و خودش می ره از اتاق بیرون. بعد هر چند وقت یک بار می آید تو اتاق و من رو دو سه تا بوس می کنه و دوباره می ره دنبال بازیش.

19.02.12
اولین تجربه آبرنگ

۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

روزهای دختر در اینترنت 2

12.02.12‏‏
می ایستد جلوی کمد لباسهای من و می گوید: کدومو بیپوشیم مامان؟ بعد خودش یکی را برمی دارد و می رود توش. بعد رو می کند طرف من در حالی که تو لباس گم شده می گوید: این اندازه منه. ‏
امروز صبح که می رفتیم بیرون قرار شد سه تا از عروسکهاش را هم با خودمان ببریم. دیدم با آنها ایستاده جلوی کمد. گفت: ماموا*، تیمی کدومو بیپوشه؟ ‏
ماموا بر وزن کاموا، همان مامان هیوا است که هر روز سریعتر از دیروز تلفظ می شود.‏*

12.02.11
پدر و دختر رفته بودند روی تخت و با هم بازی می کردند. از فرصت استفاده کردم که به مرجان زنگ بزنم. همین که گفتم تولدت مبارک، برگشته با لبخند به باباش گفته: اوه! وو! (Oh! Wow!) ... بدو بریم!

12.02.10
صبح زود باباش رفته تو اتاق، دیده تو تاریکی از خواب بیدار شده و نشسته تو تخت. چشمش که به باباش افتاده گفته: کیه؟ ... بیا تو!

12.02.10
داشتم تند تند خرده ریزه ها را از دور خونه جمع می کردم و می گذاشتم سر جاشون. تو اتاق دختر، دو سه تا قوطی پلاستیکی را که شکر خدا همیشه تو دست و پامونن، برداشتم و یواش پرت کردم تو سبد اسباب بازیاش. بعد شنیدم که دختر با یک صدای ربات مانند داره بهم می گه: مانیوا، پرتی کار بدیه!

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

روزهای دختر در اینترنت

‏‏
08.02.2012
چند روز طول کشید تا بفهمم این که صبح به صبح، پارچه دور پرده را از من می خواد و می بنده دور گردنش و می گه: خودافس(خداحافظ)، درواقع داره ادای باباش را درمی آره که بعضی روزها با کروات از در خارج می شه و خداحافظی می کنه. الان که روی تابش خوابش برد، دیدم بچه ام همین طور کرواتش دور گردنشه! :)‏


03.02.2012
دختر از خواب بیدار شده، خوشحال. نشسته داره کارتون نگاه می کنه و دونه دونه کورن فلکس می خوره و آبمیوه. گاهی هم یک چیزهایی از کارتونش برای من تعریف می کنه. دلم داره براش غش می ره که برم بچلونمش، اما می ترسم بعد یقه ام را بگیره که بیا همین جا بشین و از این حال خارج بشه و دستوراتش شروع بشه. این شد که اینجا نوشتم تا لااقل یک کم خالی شم. بعد می رم می چلونمش.‏


02.02.2012
خدا رو شکر یکی پیدا شده پسته های تو یخچال ما رو می خوره. هر روز می آد یک مشت پسته می ریزه تو کاسه اش و می شینه با انگشتای کوچولوش بازشون می کنه و می خوره. هی هم به من می گه: مامانیوا، میسی....(مامان هیوا مرسی)‏

http://mrsankaboot.blogfa.com/post-4.aspx

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

مانیوا* بدو بیا

دختر هر روز بیشتر از دیروز حرف می زند. من هم همین جوری نشستم اینجا و قربون دست و پای بلوریش می رم! ‏

اولن که همه باید بدوند (عمل دویدن) وقتی که خانوم کار دارد. در راس همه بنده. بدو بیا! بدو برو.‏

دوم هم این که خودش هم کلن عجله دارد. انقدر کلمه ها را تند تند می گوید که فقط من می فهمم چی دارد می گوید. مثلا تاب تاب عباسی را می خوند اما بیت اولش سریعتر از اونی هست که گوش آدم بگیردش.‏

هر چیزی را که می خواهد بگوید اگر فکر کند تسلط کافی ندارد، برای خودش یواش یواش تکرار می کند تااز خودش مطمئن بشود. آن موقع هست که شروع می کند به بلند خوندن روی دور تند. اگر انقدر تند نخوند، یحتمل درست بخوندش.‏

هر چی را می بیند، چند دفعه می پرسد این چیه؟ نمی دونم چی می شه که در یک لحظه خاص با وجود تکراری بودن جواب، از پرسیدن مجدد سوال بی خیال می شود.‏

از دیروز "چرا" هم به سوالهاش اضافه شده است. من هم که هر روز کارم پیچیده تر می شود.‏

گرسنگی و تشنگیش اگر خیلی زیاد نباشد، می توند بیانش کند. غذایش را هم می توند خودش با قاشق بگذارد دهنش. البته من کمکش می کنم اما خودش یاد گرفته است که قاشق را ببرد تا دهنش و هیچی دور و بر نریزد.‏

شوخی می کند و بعد جلوی دهنش را می گیره و نخودی می خندد! مثلا عکس گوسفند را نشان می دهد و می گوید این هاپوه و بعد می گه این که هاپو نیست، ببعیه و بعد می خنده.‏


مانیوا همان مامان هیواست وقتی سریع گفته شود‏*



گزارش 25 ماهگی دخترک. همان روزهایی که نمی گذارد با خیال راحت بنشینم پای کامپیوتر و برای نوشتن همین چند خط، چندین دفعه بلند و کوتاه شدم وآخر هم نفهمیدم که چی نوشتم!!!‏