۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

خلاصه اخبار مهم امروز

ساعت چهار بعد از ظهر با همکلاسی های دوره لیسانس در کافی شاپ. خاطره و خنده و تعریف و تعریف. سر و صدا. عکس. ه

ساعت هشت شب با شوهر در ماشین از کافی شاپ به خانه. مملو از انرژی. دلتنگ دختر.ه

ساعت نه شب صحبت با دوست بابا برای حل اختلاف

ساعت 10.5 شام با دوست بابا بعد از کلی حرف

ساعت دو بامداد پشت لپ تاپ با کلی انرژی و حال خوش

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

پرچانگی در یکی از آخرین شبهای پاییزی در خانه پدری

دختر بعد از یک هفته پایش را باز کرد و دو سه روز هم طول کشید تا دوباره مثل همیشه راه افتاد. خدا را شکر. فقط به نظرم اون شبی که رفته بیمارستان و از پاش عکس گرفتند و بعد هم برایش آتل بستند خیلی ترسیده بوده. راجع بهش که اصلا هیچ حرفی نمی زنه، تا آتل هم به پاش بود اصلا نمی گذاشت که ما بهش دست بزنیم و یک بار که دورش نایلون پیچیدیم و بردیمش حمام کلی گریه زاری کرد و الان هم هر آدمی که با دستکش نایلونی می بینه که بی هوا بهش نزدیک می شه از ته دل گریه می کند. این خانومایی که تو فرودگاه هستند که به همه جای آدم دست می زنن، اونها رو می گم. تا می بیندشون می زنه زیر گریه.ه

دو سه روزی رفتیم کرمان دیدن مامان بزرگم. پارسال می خواستم بروم اما مامانم مخالفت کرد. به نظرش هوا سرد بود و مامان بزرگم هم به زحمت می افتاد. تو ایام عید بود که مامان بزرگم عمل کردو رفت تو کما. مامانم خیلی ناراحت شد از بابت مخالفتش. مامان بزرگ از کما در آمد و خدا را شکر الان حالش خیلی خوب است. این دفعه مامان اصلا مخالفت نکرد. من و دخترک و مامان رفتیم دیدن مامان بزرگ. کلی عکس گرفتیم که توش چهار نسل ایستاده بودیم. دختر هم عشق دنیا را کرد. از یک طرف بر خلاف تصور مامانم هوا خیلی مطبوع بود و می تونست بدون کت وکلاه برود تو حیاط و از این که بین خانه و حیاط فقط یک در توری فاصله بود حظ می کرد، از طرف دیگر دوتا از دایی هایم تمام این دو سه روز باهاش بازی کردند و دیگر چی از این بهتر.ه

دفعه پیش که می خواستم بیایم ایران از یکی از دوستان نوشتم که رفتارش واقعا آزاردهنده بود. بعد یادم است که پریسا گفت که مشکلت را با او مطرح کن و نگذار که رفتارش آزارت بدهد. من هم یک شب مشکلم را با او مطرح کردم. به عقیده مامانم کار درستی نبود چرا که این مطرح کردنها در ایران کمی ثقیل است و مثل فرنگ نمی شود راحت حرف دلت را به مردم بزنی. من اما خوشحال بودم. و ایشان تا روزی که من برمی گشتم اصلا سر و کله اش پیدا نشد و فقط برای خداحافظی آمد و خیلی سرسنگین. این دفعه که آمدیم اما انگار نه خانی آمده بوده و نه خانی رفته. هیچ اثری از حرفهایم را نمی دیدم. تا این که یک روز با رفتارش همه خانواده را ناراحت کرد. من هم که اصولا نمی توانم جلوی دهان عزیزم را بگیرم، یکی دو جمله قصار گفتم که همان ها باعث شد ایشان دق و دلی دفعه پیش را ناگهان با داد و فریاد سر من خالی کند. من آدم دعوا بکنی نیستم. یعنی در خانه و با نزدیکان شاید سر و صدا راه بیاندازم، اما با غریبه ها نه، اگر خیلی اعصابم را بهم بریزند یکی دوتا متلک شاید بگویم. در کل عمرم این چهارمین بار بوده است که با غریبه ها دعوایم شده است. یک بار با دایی بزرگه که هی می گفت برو چایی بیار و من دیوونه شدم و بچه بودم. یک بار با یک برق کار که فکر کرده بود من بچه ام و می خواست سرم را کلاه بگذاره. یک بار با یک لهستانیه که قرار بود آشپرخانه و حماممون را درست کنه و خیلی داشت لفتش می داد و این هم آخرین بار با این دوست بابام. اون قبلی ها را من شروع کرده بودم و برای این بودند که از حقم دفاع کنم. اما این بار این دوست بابام بیخود و بی جهت شروع کرد سرم داد زدن.ه

راستش از اون روز تا حالا دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من برم توش راحت شم. باورم نمی شه که طرف به خودش اجازه داده سرم داد بزنه. اون که می دونست ما چجوری بزرگ شدیم و مامان اینها چقدر به ما احترام می ذارن. این جریان کلی اعصاب من را بهم ریخت. شبها خوابهای پریشان می بینم. روزها هم دل و دماغ ندارم و یکی دو روز است که نصف سرم به شدت درد می کند.ه

اما از همه این حرفها بگذریم، همین روزها دومین سالگرد تولد دخترک است. دوست دارم برایش مراسمی بگیرم که دوست داشته باشد. باورم نمی شود که این دختری که امروز تقریبا منظور خودش را با چند کلمه ای که بلد است می رساند همان فسقلی ای است که از بدن من جدا شد. ه

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

ای عذاب وجدان

گفتم که بی عذاب وجدان می روم جلسه و دختر هم با مامان بزرگش حال می کنند؟ یک شب وقتی برگشتم انقدر با هم و با یک عروسک قورباغه بزرگ پیتیکو پیتیکو کرده بودند که جفتشان داشتند از حال می رفتند.

دیشب ساعت 10 منتظر بابام بودم. زنگ زدم و گفتند که با مامان و دختر تو ترافیک سر پل رومی گیر کردند. با خودم گفتم آخه اونجا چی کار می کنین؟ اما خب منتظر شدم.

همه رفته بودند و فقط من مانده بودم. یاد بچه گی ها افتادم که تولد می رفتم و بابام انقدر دیر می آمد دنبالم که با همه فامیل های صاحب تولد دوست می شدم. خلاصه وقتی رسیدند و من هم تو برف و سرما سوار ماشین شدم، مامانم با یک صدای محزون شروع کرد به تعریف کردن که هیوا جان می دانی یک میز کنار در خونه هست؟ گفتم آره. گفت: دختر داشت با کشوش بازی می کرد؟ گفتم: سرش شکسته؟ گفت: نه. کشو را کشیده و افتاده روی پاش. بردیمش عکس گرفتیم و خدا را شکر طوریش نشده.....

من دیگر بعد از آن را درست نشنیدم. خود کمد افتاده بوده روی پاش و پاش ورم کرده بوده و کبود شده بوده است. بعد ولی تو عکس هیچ چی نبوده و خلاصه براش آتل بستند که پاش یک هفته تکان نخورد تا بافتهاش ترمیم بشود.

همه فکرم روی آن لحظه ای است که کمد افتاده و دخترک با چشمهای درشتش دنبال من می گشته تا برم کمکش کنم و من نبودم. یا اون موقعی که آقای دکتر بهش گفته که پات را تکون نده تا من عکس بگیرم و باز من نبودم. یا وقتی داشتند براش آتل می بستند. راستش هنوز نتونستم از مامانم بپرسم که چقدر گریه کرده.

اما خوشحالم که شیشه سنگین روی میز به دلایل نامعلوم افتاده یک طرف دیگر و به سر و کله اش نخورده. یا این که کمد روی تنش نیافتاده...

خلاصه که عذاب وجدان روی خرخره ام سوار شده است.