۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

عصای دستمون

یکی از بازیهاش تو خانه این است که من پوست یک نارنگی را یک کم بکنم و بقیه اش را بدهم به ایشان تا بکنند. سر فرصت می رود یک گوشه و ریز ریز تمام پوست را می کند و نارنگی تمیز تمیز را تحویل من می دهد. امشب، وقتی من و باباش سر میز نهارخوری نشسته بودیم و سرمان هم تو لپ تاپ هایمان بود، که البته ایشان هم سرشان به برنامه تلویزیون گرم بود و الا مگر رضایت می دهند که بنده سرم را بکنم تو لپ تاپم در حضورشان؟، یک عدد نارنگی زخمی گرفت و رفت. بعد از 15 دقیقه هم نارنگی تمیز را تحویل داد. من هم تشکر کردم و همه نارنگی را خوردم. خودش که تا یک ساعت تکه های ریز ریز پوست نارنگی را از این ور به آن ور می برد و کلا از ما و لپ تاپمان و تلویزیون و این حرفها فارغ شده بود.
*
باباش بعد از این که دختر خوابید به من گفت که چه نارنگی ای برات پوست کند! چرا ماچش نکردی؟ اگر برای من نارنگی پوست کنده بود، کلی ماچش می کردم. بهش گفتم که این برنامه هر روزمان است و دیگر عصای دستمان شده است...ولی خب حیف شد که ماچش نکردم!

واچ

پیرزن رو کرد به من. من از کمردرد توان ایستادن نداشتم ولی حداقل نیم ساعت بود که ایستاده بودم. منتظر بودم تا دخترم دانه خوردن کبوترهای وسط مرکز خریدمان را نگاه کند. او هم به جای نگاه کردن پرنده ها دوست داشت از سربالایی مخصوص صندلی چرخدار یکی از بانکهای آن اطراف بالا برود و از پله ها با 1، 2، 3 پایین بیاید و من هم هر دفعه باید می رفتم و دستش را می گرفتم. یکی از دوستان سر رسید و چند لحظه با هم حرف زدیم. با گوشه چشمم دختر را هم می پاییدم. رفت داخل بانک. من چند ثانیه بعد در بانک بودم و با هم آمدیم بیرون. کنارم ایستاده بود که پیرزن رسید. جدی به من نگاه کرد و گفت:
o-Is she your daughter? -yes -I saw her in the bank, I was really worried, YOU SHALL WATCH HER...o
*
من، طبق معمول، فقط نگاه کردم. از دوستم که خودش مادر است و یک ساعت قبل بچه هایمان را در جیمبوری ( جای بازی دخترک) بالا و پایین می انداختیم و حالا سعی داشت که به من دلداری بدهد، خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم. دخترک در راه خوابش برد از بس که دویده بود و شلنگ تخته انداخته بود. من هم تمام راه داشتم به پیرزن جواب می دادم که:
*
پس دختر من که الان نزدیک دو سالشه و من هم دارم تنها زندگی می کنم، لابد خانم همسایه watch می کرده. خوب شد که تو بودی به من بگی که واچش کنم. راستی دیروز که یکی از هموطنات، سگش را آورده بود درِ خانه ما کثافت کاری کرده بود و کفش دختر من کثیف شد و من مجبور شدم پاکش کنم و دستم تا شب بوی گند می داد، شما کجا تشریف داشتی که به ایشان بگی سگش را باید واچ کنه؟ لابد با خودت فکر می کنی که سگ اون ایز نان آو یور بیزنس! خب دختر من هم ایز نان آو یور بیزنس از ول*. می دونی اصلا دلم می خواد گم شه و برم پیداش کنم، به تو چه؟
*
دیگر آخرهای راه که رسیده بودم، خونم داشت قل قل می کرد! یکهو به خودم آمدم و دیدم که چشمهام هم دارد تر می شود. اصلا ارزشش را نداشت. درست که کمرم هم خیلی درد داشت، حرف پیرزن هم همین طور. اما هوا آفتابی بود و دخترم هم تو کالسکه اش راحت خوابیده بود و مهم این بود که من می دانستم که دخترم را چقدر دوست دارم و براش چه کارها کردم و چه کارها حاضرم بکنم. حالا گیرم که کسی هم ندیده باشد و هرازگاهی یک ایرادی هم ازم بگیرند.
*
اصلا می دونید چیه؟ تعداد کسایی که از کارهای خوب آدم تعریف می کنن، نسبت به کسایی که از کارهای بد آدم ایراد می گیرن، خیلی کمه! همین آدم را کلی دلسرد می کنه. این همه آدم از کنار من و دختر و جوجوها هر روز رد می شن، یکی نمی گه چه حوصله ای داری! اما همون یه لحظه که نگاهش نکردم، فوری یکی گفت که باید واچش کنم!
*
is non of your business as well

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

بوق

دخترک ما عاشق تیمی* است. خیلی با دقت به همه حرکاتش توجه می کند. خیلی وقت است که مثلا موقع تعجب کردن یا خوشحال شدن، صداهایی شبیه صدای تیمی از خودش در می آورد.
*
در یکی از قسمتهای تیمی، معلم مهدکودک به تیمی که الکی بوق دوچرخه اش را می زد، یاد می دهد که کی و چرا باید بوق زد. بعد همه هم کلاسی های تیمی هم با دوچرخه هایشان تمرین می کنند که درست و به جا بوق بزنند. یعنی اگر کسی سر راهشان بود، بوق می زدند و طرف هم می رفت عقب.
*
پریشب با دوستان بیرون بودیم و دخترک مثل همیشه مشغول راندن کالسکه اش بود. یکی از دوستان سر راهش ایستاد. او هم ایستاد و یک نگاهی به دوست ما کرد و دستش را گذاشت روی دسته کالسکه و گفت: بیییییییییییب! دوستم یک قدم عقب رفت و او رد شد.
*
Timmy Time
یک بره کوچکی که با چندتا حیوان دیگر به مهد کودک می روند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

مرغ و خروس

امروز توی اخبار دیدم که هوا آفتابی است. فورا آدرس یک فارمی* که همین نزدیکی هاست را از اینترنت پیدا کردم و با این که دختر هم بدقلقی می کرد، دو تا لقمه گرفتم و آب جوش برداشتم و یک کم هم میوه و بیسکویت و لباس پوشیدیم و زدیم بیرون.
*
مزرعه از آنی که فکرش را می کردم، خیلی نزدیک تر بود. یعنی ما اینجا یک کاستکو* داریم که معمولا هر هفته بهش سر می زنیم و فاصله اش با خانه ما حدود 15 دقیقه است. آن وقت این مزرعه سر راه کاستکو بود.
*
از ماشین که پیاده شدیم، یک کره اسب را از جلویمان رد کردند و صدای خروس ها هم می آمد. داخلش هم که پر بود از خرگوش و ببعی و بز و انواع پرنده ها و حتی دو تا طاووس که برای خودشان آزاد بودند! دختر ما هم که از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند. به بزها می گفت: how do you do!
*
به غیر از پرنده ها و چرنده ها، دو تا هم جای بازی برای بچه ها بود. یکی در همان مزرعه و یکی هم در سالن. خلاصه اش این که ما ساعت 10.5 رفتیم و نزدیک 3 آمدیم بیرون و تمام وقت هم دختر دوید! من هم پر شدم از بوی مرغ و خروس و بز و ...
*
*
farm
costco

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

روز از نو

دوباره برگشتم تو حال و هوای نوشتنها و خواندنها و دوستهای مجازی. دوباره بین کارهایم نوشته ها را مرور می کنم و به خاطر لپ های بچه فلانی لبخند می زنم و یاد کیفهایی که تو گودر دیدم می کنم. دوباره حواسم هست تا که دختر خوابید، بنشینم روی کاناپه و پایم را هم بگدارم روی صندلی حصیری اش که وسط هال مانده است و شیرجه بزنم در نوشته های دوستان.
*
راستی می دانید، اسم من هیوا است. خوشبختم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

دروغ

این چند روزها، هر وقت که دور و برم آرام می شود، که البته خیلی کم پیش می آید، یاد این می افتم که یک خانم نسبتا مسن ایرانی به خاطر کنجکاوی بیجا من را سوال پیچ کرده بود. تا رسید به یک نقطه ای که من دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی خب معلوم است که ایشان ول کن نبودند و من در نهایت جواب یکی از سوالها را درست ندادم.
*
حالا این که من مرتب یاد این قضیه می افتم برای این است که مدتها بود هیچ دروغی نگفته بودم. یعنی راستش مراقب بودم که حتی یک دروغ کوچک هم نگویم. برای همین این که جواب درست را نگفته ام اذیتم می کند.
*
تا قبل از این که این متن را بنویسم، می خواستم به اینجا برسم که "خب بابا جون انقدر سوال بیجا می کننین که چی بشه؟ حالا از جیک و پوک همه سر درآوردین، شبا دیگه راحت می خوابین؟ یا این که مثلا جایزه اینسایکلوپیدیای اقوام دور و برتان را برنده شدید؟ " اما همین که می نوشتم متوجه شدم که خودم هم تقصیر داشتم. همین که ترجیح دادم مطب را فاش نکنم و حاضر شدم برایش از حد و مرزهایم بگذرم، نشان می دهد که نمی توانم همه تقصیر را گردن او بیندازم.
*
خلاصه، درست که من خودم مقصرم و الان خیالم خیلی راحت شد و سعی می کنم تکرارش نکنم، اما خب بابا جان، سر جدتان، انقدر به پر و پای ملت نپیچید که بابات چی داره و خودت چی داری و حقوقت چقدره و خونه مال کیه و ....؟ ناچارم می کنید که تو روتان نگاه کنم و بگویم "به شما چه؟".
*
*
*
یک روز به همین خانم گفتم که از حقوق دیگران اینجا نباید سوال کرد. یهو به آدم می گویند که "ایتز نان آو یور بیزنس" بعد هم گفتم حالا این همه عدد و رقمی را که تا حالا پرسیدی یادت مونده؟ بهم گفت: نه! فقط همون موقع یک مقایسه ای می کنم و بعد هم یادم می رود!! فکر کنم فقط دلش می خواهد بدوند کی از آن درآمدش بیشتر است و کی کمتر!

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

روزهای 20 ماهگی خانوم کوچولوی ما

از دخترم بگویم که تند و تند بزرگ می شود. به اصطلاح "برای خودش آدم شده" و به ما هم امر و نهی می کند. اگر کاری را بخواهد انجام بدهد، خیلی سخت است که حواسش را از آن کار پرت کنیم و بالعکس اگر به انجام کاری "نه" بگوید، باید کلی فرمول و اینها به کار ببریم تا از خر شیطون پیاده بشود. گاهی هم نمی شود و "نه نه نه نه" هی بلندتر می شود.
حرفهای ما را به نسبت خوب می فهمد و سر کلاس هم که می برمش به حرفهای معلمش که انگلیسی صحبت می کند، عکس العمل درست نشان می دهد. بعضی از کلمه ها را هم تکرار می کند.
از یک طرف عروسکهاش را بغل می کند و بوسشون می کند و گاهی حتی مثل من که کف پاهای خودش را بو می کشم و بوس می کنم و به به می گویم، کف پای نی نی را بو می کشد و به به می گوید و بوس می کند. یک کالسکه و تاب هم برای نی نی هاش دارد و خلاصه حسابی مامان بازی می کند. کیفش هم که چند وقت است گم شده، می انداخت به دسته کالسکه و مثل من یک دور هم دور دسته می چرخاندش و بعد دور خانه نی نی را می گرداند.
از آن طرف هم عاشق بیب بیب (همون بوق ماشین) است. چندتا هم بیب بیب مختلف دارد و مرتب مشغول قیژ و قیژ کردن هست. یکی از تفریحاتش هم این است که بشیند پشت فرمون ماشین و همه دکمه ها و دسته ها را صد دفعه تکان بدهد.
چند وقتی است که تا من را پشت کامپیوتر می بیند، یاد "نی نی ها" می افتد و ما هم چاره ای نداریم جز این که از حق خودمان بگذریم و فیلم نی نی را برایش بگذاریم و پست را تحویل ایشان بدهیم. این روزها صدای خودم که دارم به زبان بچه ها حرف می زنم، مدام در سرم می پیچد.
هنوز تیمی را دوست دارد. وقتی که کارتونش شروع می شود، چشم از تیمی و رفقایش بر نمی دارد. در بازیهایش هم خیلی مواقع ادای تیمی را در می آورد.
*
الان چون بیدار شده است و من هم همه اش فکر و ذکرم پی این است که تیمی تمام بشود، باید کامپیوتر را تحویل بدهم؛ نوشته را همین جوری که هست پست می کنم. باشد که غلط ملط نداشته باشد ...

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

نه! تعارف نکن. راستش را بگو...

در راستای حوصله نداشتن و این صوبتا، کلی از رفقای فیس بوک را دیلیت کردم. اونهایی که فقط محض فضولی اومده بودن و ازشون فقط اسم و فامیل مستعارشون معلوم بود و یک عکس بی ربط از در و دیوار، جزو اولین نفرها بودند. بعد هم اونهایی که تو زندگیمون یک دفعه 20 سال پیش از کنار هم رد شده بودیم و هیچی از هم نمی دونستیم به غیر از اسم هم که یکبار یک کدوممون سرچش کرده بودیم. خلاصه که رفقا خیلی کم شدند، اما خیال من از فضولی بقیه راحت شد.
*
... مریض شدم من؟

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

روزمرگی، دوباره

می نویسم. این جواب سوالیست که مدتیست در ذهنم می چرخد. روزمرگی آیا نوشتن دارد؟ البته جواب این سوال را نمی دانم اما بالاخره تصمیم اینکه خودم نوشتن همین موضوعات پیش پا افتاده دور و برم را دوباره شروع خواهم کرد، گرفته ام.
*
جانم برایتان بگوید که در این غیبت طولانی، بنده 30 ساله شدم و این تغییر بزرگ، به خیال خودم البته، چپ و راست جلوی چشمم است. هر اتفاقی که می افتد، در مغز بنده یک ارتباطی بین آن اتفاق و 30 سالگی پیدا می شود!
*
خیلی وقت بود که وبلاگ و گودر نخوانده بودم. هنوز هم به گودر سر نزده ام. یحتمل دارد منفجر می شود.
*
به نظر خودم، آدم افسرده ای شده ام. کمتر حرفم می آید. کمتر آدمی برایم جالب است. کمتر کاری مرا به هیجان می آورد.
*
حتما حدس زده اید که این ننوشتن و نخواندن و 30 سالگی و افسردگی به هم مربوط هستند. البته این که کدام علت است و کدام معلول، هنوز هم برای خودم حل نشده است. فعلا تصمیم گرفته ام که دوباره همین روزمرگی ها را بنویسم، بلکه پرتقال فروش این وسط پیدا شد.
*
*
ممنون از احوالپرسیهایتان و ببخشید که زودتر اعلام وجود نکردم. نمی شد.