۱۳۹۰ خرداد ۲۲, یکشنبه

دوستت دارم، دوست قدیمی

سفر این دفعه مان همزمان شده با سفر سه هفته ای دوست صمیمی دوران دانشگاهم. او هم از سوئد آمده است. روزها با هم تماس می گیریم و بعد از یکی دو جمله قراری می گذاریم. دیدارهایمان به راحتی برنامه ریزی می شود و صحبت هایمان هم بدون پرده و سانسور است. دخترم دوستش دارد و سه نفری با هم فوتبال بازی می کنیم. از هم جدا شنهایمان بدون تعارف و سر و کله زدن با هم انجام می شود.

*

نمی دانم چگونه توصیف کنم که همیشه در توصیف کردن گیر می کنم اما فقط این را می توانم بگویم که از آرزوهایم است که جایی زندگی می کردم که می شد با یک تلفن و دو سه تا جمله به او، دوستم، بگویم برای نهار بیاید پیشمان و او هم همان موقع به راننده آژانسش می گفت که دور بزند و در کمتر از یک ساعت می رسید پیش ما و با هم یک عدد پلو و مرغ ساده می خوردیم که آب مرغش خیلی زیاد شده بود و بعد هم چایی و شیرینی و کلی هم از احوالات هم خبردار می شدیم و با هم دنبال کلاس چگونه غر نزنیم می گشتیم و با دخترک فوتبال بازی می کردیم و بعد او تندی می رفت که به دندانپزشکی اش برسد و من هم به دنبال رفتنش نمی رفتم غصه بخورم که حالا دیگر کی او را می بینم چون فردایش دوباره می توانستیم با یک تلفن و دو سه تا جمله ساده با هم قرار بگذاریم.

*

با خودم فکر می کنم که درست است که ما رفته ایم به دنبال تجربه های جدید، اما همین تجربه های ساده را از دست داده ایم. شاید علت این همه غر، این همه ناشاد بودنی که درونم گیر کرده و فقط خودم می دانم، همین نداشتن این اتفاقات ساده باشد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

هنوز ساعت 12 هم نشده بود، بابا!

خیلی وقته که بابام شبها جلوی تلویزیون می خوابه. تا نیمه های شب همین جوری تلویزیون روشنه و بابام هم جلوش خر و پف می کنه. ما که می آییم، چون با مامان می ریم تو اتاقشون و رو تختشون می خوابیم، دیگه کارش توجیه شده هم هست. دیشب که مامان نبود و رفته بود ماموریت، بابا گفت که می آد و پیش من و دختر می خوابه. نصف شب بود که دیدم اومده پیشمون خوابیده. امروز ازش پرسیدم که دوست داشتی کنار دختر خوابیده بودی. گفت عشق کردم. آخه دختر از سر و کله آدم بالا و پایین می ره توخواب. یک ساعتی می شه که من داشتم گودرم را صفر می کردم و حواسم نبود که بابام پا شده و تلویزیونش را خاموش کرده و رفته کنار دختر خوابیده. صدای خر و پفش می آد.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

صدای ما از تهران در جوار خانواده

وقتی اطرافیان به پر و پام می پیچند، به خودم می گویم: چرا اومدم؟
*
وقتی دخترم از زور گرما یک هفته است که درست غذا نخورده و این که عادت دارد در سکوت غذا بخورد و همه موقع غذا خوردنش سر و صدا می کنند و جفتمون حرص می خوریم، به خودم می گویم: چرا اومدم؟
*
وقتی دلم می خواهد برای خودم برنامه بریزم و با دوستانم بروم بیرون و کلی وکیل وسیع پیدا می شود و هی باید جواب پس بدهم، به خودم می گویم: چرا اومدم؟
*
*
*
اما وقتی می بینم که دختر چه کیفی می کند با فک و فامیلهاش، یا وقتی که می روم تو بغل مامان و بوش می کشم، یا وقتی عشق مامان و بابا به دختر را می بینم، با خودم می گویم: خوب شد اومدم. بی خیال کسایی که با تمسخر می گن اینا چه هی می آن و می رن!