۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

چه خوشگل شدی امشب

روی پام نشسته بود و من هم روی مبل بودم. هی از کمر به پشت خم می شد و من روی دلش را ماچ می کردم و می خندیدیم که یهو لگد بازیش گرفت و تو همان چند ثانیه تا مغز من سیستم جدید را بپذیرد، کله اش را کوبید پای چشم راستم.
*
حالا لابد بادمجونش فردا در می آد.

۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

نجات

دوباره قرار شده که بریم وطن. آن وقت من وسط همه خوشحالی هام، هی یاد یکی از دوستهای بابام می افتم که یک جور عجیبی به دخترک ما علاقه دارد، تو فکر و خیال خودش مثلا بابابزرگشه، و صبح و شب زنگ می زند و وقت و بی وقت پا می شه می آد خونمون و اگر هم به هر نحوی موفق بشیم بپیچونیمش، انقدر ازمون طلبکار می شه که پشیمون می شیم. خلاصه که همین فکر و خیالا، کلی عصبیم می کنه و هروقت که با مامان حرف می زنم، متوجه حالت عصبیم می شه و به نظرم که هی می خواد بگه: خب! نیا!! اما نمی گه. می ترسه بیشتر و بیشتر عصبی بشم.
*
احیانا نمی دونید که چطوری از دست یک همچین آدمی می شه نجات پیدا کرد؟ که اگر جوابی دارین و دریغ می کنین، احتمالا مامانم اون دنیا از دستتون شکایت می کنه.
*
همین.

۱۳۹۰ خرداد ۳, سه‌شنبه

اولین گل من


دختر با باباش رفته بودند که برایم گل بخرند. همین که عازم شدند و از در رفتند بیرون، من از خوشحالی بال بال می زدم!
*
هنوز برنگشته بودند که مامانم تماس گرفت. با یکی دو تا سوال، سر از مشکل این روزهایم در آورد. با یکی دو تا جمله هم به راحتی حلش کرد.
*
تلفن دستم بود که دختر و باباش برگشتند. به مامان گفتم که با یک دسته گل بزرگ هم قد خودش جلوی در ایستاده است. مامانم ازم خواست که ازش عکس بگیرم.
*
دخترک کوچولوی من، دوست دارم برات یک مامان خوب باشم. یک مامانی که بتونه سریع مشکلات توی ذهنت را بفهمد، شاید بهتر از خودت و یک طوری راهنماییت کند که پشتت همیشه بهش گرم باشد. خوب می دانم که این پشت گرمی چه حس خوبی است. کاشکی بتوانم برات ایجادش کنم.
*

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

leaves of the jungle

دلم کوه می خواد. ساکت. پر انرژی. خودم باشم و خودم. نه. تو هم کنارم باشی. مثل اون روزای دانشجویی، که لحظه شماری می کردیم که به هم برسیم. با هم باشیم. ساکت، بدون این که حرف بزنیم، در سکوت برویم بالا. فقط صدای آب بیاد. با صدای پرنده ها. دوتایی به مسیر مشترکمون و لحظه های با هم بودنمون، فکر کنیم.
بعد، وقتی برگشتیم پایین و خستگی مون در رفت و دختر نازمون را تو بغل گرفتیم و اون به زبان خودش برامون حرف زد و ما به هم نگاه کردیم و گفتیم آخه اینو چی کارش کنیم، تو به جفتمون بگی " آی لاو یو مور دن د لیوز آو د جانگل!"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

بی حال

یک روزهایی مثل امروز و یکی دو روز پییش، اصلا حال و حوصله ندارم. یعنی این که بخواهم با انرژی باشم و لباس بپوشم و لباس دختر را عوض کنم و برویم بیرون یک چرخی بزنیم، اصلا در توانم نیست. راستش حتی نمی توانم لباس خوابم را عوض کنم. همین جوری، شل من یهود (؟) به قول مامان بزرگم، تو خانه می چرخم و هرازگاهی می آیم تو اینترنت و گاهی پای تلویزیون و گاهی تو آشپزخانه و گاهی هم با دختر بازی می کنم. در بیشتر این اوقات فکرم پیش دختر خانمی هست که می توانست برود جیمبوری بازی کند یا تو پارک باشد یا اصلا همین دم در خانه خودمان در هوای آزاد. بعد، این فکر عین خوره است که به جان بنده افتاده اما من بی انرژی تر از آنم که لباسم را عوض کنم.
*
*
راستی کسی از پریسا خبر دارد؟ دارم نگرانش می شم دیگه. روز به روز را می گویم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

خانوم خونه ما

یازده تا دندان دارد. تا یک ماه پیش فقط چهارتا بودند، یهو همه با هم دست به کار شدند. تب می کند و دور می دود و به روی مبارک هم نمی آورد. فقط گاهی شبها نمی گذارد تا صبح بخوابیم و می خواهد به من بچسبد.
*
امروز بالشهای مبل را روی هم انداخته بودیم و از دور با "یک، دو، سه!" رویشان می پریدیم. من هم انگار که دوباره بچه شده ام. خیلی جدی می پریدم. او هم با صدای بلند به خل بازیهای من می خندید. یادم است که بالش بازی را از یکی از همین وبلاگهای خودمان یاد گرفته بودم. فکر کنم وبلاگ بازی خانوم شین بود. مطمئن نیستم. ممنون از همه تان بابت تجربه های ثبت شده تان. از بعد از خنده های دختر، همه اش خواستم بیایم و تشکر کنم.
*
خیلی جدی، انگار که ماموریت داشته باشد یا حقوق و مزایا، دور خانه راه می رود و کمدها و کابینت ها را خالی می کند و بعد به قول این خارجی ها اجناس داخلشان را "میکس اند مچ"* می نماید. اسمش را گذاشته ام وزیر آشفته سازی.
*
یک هفته ای می شود که به زبان خودش حرف می زند. آبوگده به فتح گ. این هم تک مضرابش است که مرتب تکرار می شود. زبانش را در دهانش می گرداند و صدا از خودش در می آورد. بعد مثلا فرض کنید که من در آشپزخانه مشغول آشپزی هستم و نیم وجب آدم هم برایم حرف می زند. آخر می شود قربان دست و پای بلوریش نروم؟
*
یک عدد کیف "هلو کیتی" صورتی دارد با دسته نقره ای. دسته را از سر و یکی از دستهایش رد می کند و دور خانه رژه می رود. بابایش می گفت که امروز سر کار هی یاد راه رفتش با کیف می افتاده و دلش ضعف می رفته است.
*
عاشق "تیمی" است. تا می گویم برو بشین تیمی بذارم، می دود می رود روی مبل می شیند. به محض این که تیمی تمام می شود و آهنگ آخرش شروع می شود، از روی مبل می پرد پایین و کنترل به دست می آید دنبال ما که یک عدد تیمی دیگر برایش بگذاریم. تیمی یک عدد بره است که تمام احساسات و افکارش را با بع بع می گوید. دختر ما هم گاهی اشتباهی موقع شادی یا ناراحتی بع بع می کند، از بس که عاشق تیمی است!
*
mix and match