۱۳۹۰ اردیبهشت ۲, جمعه

لباس سیاه

دوباره آن صدا آمد. این دفعه به همراه خود ترس نیاورد. آرامش داشت. شاید چون دیگر اولین بار نبود. از طرف یک دوست پیام داشت. نسبتش را نمی دانم. پیام را رساند. این که دوست هم مرا دوست می دارد. زیر لب گفتم: من هم دوستش دارم. امیدوارم که شنیده باشد و پیام مرا هم برساند. هرچند که دوست احتیاج به پیامرسان ندارد. بعد هم گفت که احترام کنم. همیشه سعی می کردم که احترام را نگه بدارم، نمی دانم چرا این دفعه از دستم در رفته بود.
*
در فکرم. در فکر دوست.

صورت و سیرت

امروز یک برنامه از بی بی سی دیدم که یک زوج داشتند بررسی می کردند که چگونه بچه دار بشوند. مرد، یک بیماری ای داشت که استخوانهای صورتش درست رشد نکرده بودند و می توانست آن را به بچه اش منتقل کند. احتمال این که ژن معیوبش در نسل بعد بدتر شود هم بود. یعنی این که بچه اش نتواند حتی نفس بکشد یا غذا بخورد.
*
نشان می داد که این زن و شوهر تمام راهها را چک می کردند. بعد برای این که درست تصمیم بگیرند، در هر مرحله از تصمیم گیری با یک نمونه عملی از نزدیک (خانواده هایی که مشکل مشابه داشتند) مشورت می کردند. مثلا یک خانمی بود که ژن معیوبش را یک بار به بچه اش منتقل کرده بود، البته بیماری اش فرق می کرد، و دوباره حامله بود و بچه جدیدش هم همان مشکل را داشت. یا این که به دیدن خانواده ای رفتند که برای جلوگیری از انتقال ژن معیوب، آی وی اف می کردند. دو تا بچه را هم با بیماری مشابه همین مرد نشان داد که چه همه سختی می کشیدند.
*
خلاصه که یک پروسه مرتب و منظم برای تصمیم گیری داشتند. بعد در کنار همه این فاکتورها، اعم از این که رعایت حال بچه و مادر و پدر را کرده باشند، به فکر این بودند که حق و حقوق آدمهای معلول هم حفظ بشود. یعنی مرتب تاکید می کردند که دوست دارند تصمیمشان از نظر اخلاقی طوری باشد که آنها آزرده نشوند.
*
لینک برنامه را اینجا می گذارم. اینجا هم یک متنی است که خود این طرف نوشته است. در یکی از کامنتها برایش نوشته اند که دنیا به افرادی مثل شما احتیاج دارد. من هم با نگارنده موافقم!

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

درباره من جدید

من همان بانوی قبلی هستم! در آستانه سی سالگی. مادر یک عدد دختر یک سال و خرده ای. همسر آقای آرام. قبلاها کارمند بودم و درس می خواندم. الان در جوار دختر در منزل هستیم. بیشتر روز را در لباس راحتی سپری می کنیم. با هم بازی می کنیم، تلویزیون تماشا می کنیم، اگر هوا خوب باشد ددر می رویم، با همه هاپوها و پیشی ها و جوجوها احوال پرسی می کنیم، کافی شاپ و رستوران می رویم و آنجا را به گند می کشیم، اگر هوا سرد باشد و باد و باران داشته باشد می رویم به سالن بازی بچه ها. خلاصه که به خودمان خوش می گذرانیم. خیلی روزگارمان رنگی تر از آن روزهایی است که اینجا نوشته بودیم، مهندس تمام وقت و محصل پاره وقت.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

مسخره

خیلی دلم می خواد تو چشم این دوستامون که فکر می کنن خیلی خوش تیپ و باکلاسن خیره خیره نگاه کنم و بگم دوست داشتین اون روزا که لباس گل گلی می پوشیدین، بقیه راست راست بهتون می خندیدن؟! واقعا درکشون نمی کنم وقتی که از همه آدمهایی که از کنارمون رد می شن ایراد می گیرن و براشون اسم می زارن و بهشون می خندن.
*
موقع خداحافظی ازشون بیشتر فکر و ذکرم پی اینه که حالا چقدر به ما قراره بخندن!! آخه این هم شد دوستی؟ قبلش نگران باشی که چی بپوشی و چه شکلی باشی و چی بگی و چی کار نکنی و بعدش هم که این طور!

ظرفیت ذهن من

امشب به این نتیجه رسیدم که بیشتر اوقات وقتی ذهنم در حالت تعادل است، دستم می تواند چیزی را ثبت کند! یعنی آن روزهایی که اینجا به روز می شود، معنی اش این است که ذهنم آرام است. البته در بیشتر موارد. خلافش هم وقتی است که خیلی بریده ام و دیگر کاری ندارم که آشنا هم از این صفحه می گذرد و هرچه به ذهنم می رسد می نویسم.
*
در ده روز گذشته هم این سیال ذهن بنده درگیر جوش و خروش بود و به تبع آن این صفحه هم سوت و کور. اولش یک تلنگر جزیی تعادلش را به هم زد و دومش هم یک شبه سونامی کلا داشت نابودش می کرد که دست اندرکاران به دادش رسیدند و نجات پیدا کرد.
*
تلنگر از این قرار بود که مادر یکی از دوستان دبیرستانی را دیدیم که ما را برد به ده، دوازده سال پیش. در همین حال و هوا، ناگهان شروع کردم به خواندن نتهای داخل دفترچه یکی از سی دی های دختر. سل می فا سل سل سل لا سل فا می .... اصلا باورم نمی شد که یادم باشد. شاید آخرین باری که نت خوانده بودم همان سال اول دبیرستان بوده است. شاید هم راهنمایی وقتی کلاس ارف می رفتیم. خلاصه که بعد هم با یکی از اسباب بازیهای دختر چک کردم و دیدم که جای نتها را هم یادم است. میزان کشش آنها را هم به خاطر داشتم. این شد که گاو دخترک که رویش کی برد دارد را برداشتم هی برای خودم زدم سل می فا سل .... آقای همسر هم یک نگاه تحسین آمیزی می کرد که باید می دیدید. خلاصه این یادآوری و این اتفاق و این شعر "مرغ بهار" چند روزی ذهنم را درگیر کرده بود. یعنی انگاری که یک سنگی چیزی افتاد در دریای ذهنم و خلاصه یک موجی درست شد و شاد بود و می آمدم زود می نوشتمش اگر قضیه همین جا تمام شده بود.
*
اما سونامی از آن ماجراهایی است که دست آدم را می بندد و خودش نمی گذارد که بنویسیش. مثل دیدن معجزه مثلا. نمی شود توضیحش داد. شما از من بپذیرید که خیلی عجیب بود. نه، شاید عجیب نبود، خود پدیده را می گویم. از آن چیزهایی که قبلش وقتی می شنیدم،وجودش را قبول داشتم. حتی وقتی می دیدم هم با پذیرشش از نظر عقل مشکلی نداشتم. فقط رعب داشت. نمی دانم اسم احساس حاصل از آن را چه بگذارم. ترس؟ برایم ترس داشت. مثل بچه هایی که از تاریکی ترسیده باشند. این دفعه ذهنم قفل شده بود و به جای این که صد دفعه بخواند "مرغ بهار آمده با فریبایی"، هی یک سری جمله خوفناک را تکرار می کرد. من هم برای این که ساکتش کنم، سریال پشت سریال می دیدم. بعد درست وسط سریالها صدا تکرار می شد و من هم می افتادم وسط حس خوف. تا این که دختر را سوار ماشین کردم و سی دی "مرغ بهار" را هم گذاشتم و اشک ریزان رفتم روی تپه. اشکها انگار سونامی را ساکت کرد. ذهنم مرتب شد. طوری که می توانستم مشکل را به آقای آرام توضیح دهم. بعد هم که ایشان زمام امور را به دست گرفتند و خلاصه به خیر گذشت.
*
امشب هم لابد تعادل در جریان است که دست و ذهن و بقیه جوارح کوتاه نمی آیند!
*
*
ترانه مرغ بهار را هم اینجا دارد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۹, جمعه

شكوفه هاي سال ٩٠

چند روز هست که مرتب با خودم تکرار می کنم که عکس گرفتن از یک بچه ۱۵ ماهه و شکوفه های بهاری کاری نیست که بشود امروز و فردایش کرد. بالاخره امروز که از پارک برمی گشتیم و البته دخترمان هم از خستگی غش کرده بود، چند عدد عکس با موبایل گرفتم. ه





- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

گژپچ

درست است که خیلی حال می دهد وقتی لم می دهم روی مبل و پاهام را می آورم بالا و آی پد را می گیرم دستم و هر چقدر دلم می خواهد توی نت چرخ می زنم بدون این که جلب توجه دختر را کنم. یا این که آخر شب وقتی که همه خوابند و من هم آمدم در تخت و چراغ هم خاموش است، می توانم برای خودم مطالعه کنم یا این که از همه بهتر این که هی فرت و فرت اینجا را آپدیت می کنم.

*

اما نباید غافل شد از این که دلم برای این که مثل آدم بشینم پشت کامپیوتر تنگ می شود. این که مثل الان چهار زانو بشینم روی صندلی کامپیوتر. من کلا از این که پاهام آویزان باشند بدم می آید! بعد هم این که با همه قراضگی این لپ تاپم، یعنی همه این قار و قوری که می کند و این صفحه کلیدش که داغ می شود، اما قربانش بروم فونت فارسی دارد و من برای این که بنویسم "گژپچ" صد دفعه نباید خودم را بالا و پایین کنم. بعد هم این که قبول دارم که موس خودش که این وسط است، تا الان خیلی من را اذیت کرده و حتی شده که همه متنی را که نوشته بودم پاک کرده از بس که یوزر فرندلی* نیست، اما خب می شود یک موس وایرلس** بهش وصل کرد که الان وصل است و بعد بدون دغدغه این که انگشتت اشتباه نکند، کپی پیست و هزار کار به ظاهر عادی دیگر را انجام داد.

*

خلاصه که می خواستم بگویم که آن جمله ای که خود آی پد در آخر متنهایم اضافه می کند، حاکی از این است که فونت عربی من را بیچاره کرده است و کلی این ور و آن ورش کرده ام تا گ و پ را وسط کلمه ها بفشارم! البته از آن طرف هم معلوم می کند که گودر صفر است و مثل کف پای بچه ها برق می زند!


*user friendly

** wireless

داركوب جان سلام

دختر خواب بود. آب جوش آورده بودم تا برنج را براى ته چين آبكش كنم. لازانيا هم آماده فر شده بود. درش بسته بود. لوازم سالاد هم در آبكش مشغول خشك شدن بودند. در كيسه زباله را گره زدم تا بيرون برود و منتظر همسر گردد تا روانه سطل بزرگ شود. همين كه در خانه را باز كردم تا كيسه را بيرون بگذارم، صداى اشناي داركوب به گوشم خورد. دق دق دق دق. قلبم ريخت.

خب لازم است كه توضيح بيشتر بدهم. سالهاي سال اتاق خواب بنده كوچكترين اتاق خانه پدري بود و تنها اتاقي كه بالكن نداشت. اما در عوض دو تا پنجره داشت، آفتابگير و اين كه در جوار يك باغ متروكه قرار گرفته بود. در باغ طوطي فراوان بود گاهي سنجاب هم مي آمد. داركوب هم بيشتر اوقات بود. من عاشق صداي دق دقش بودم. امروز بعد از اين همه وقت دوباره دلم را برد.

اين شد حالا كه نصف شب شده است و مهماني تمام، و دختر كه انقدر دل برد و بازي كرد و دور دويد دوباره خواب است، و لازانيا هم تمام شد و مقداري از ته چين در يخچال منتظر من و دختر است كه فردا نهار نوش جانش كنيم؛ گفتم بيايم بنويسم كه من امروز مطمين شدم كه پرنده محبوبم همانا داركوب است با دق دق دوست داشتني اش.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

قاطى


از دست عينكم عصبانيم. به غير از همه امورى كه جدا جدا اذيتم مى كنن، عينك به تنهايى مي تونه من را تا مرز جنون ديوونه كنه. اون اولها رابطمون خيلى خوب بود. زياد دوسش داشتم اما الان اصلن نمى تونم تحملش كنم. اين دختر هم همش دور و بر را بهم مى ريزه و من بايد خم شم و عينكم بياد رو دماغم پايين و از گوشهام اويزون شه و اعصاب برام نزاره.

خب من هم ادمم ديگه. ٠ تا ١٠٠م هم خيلي سريعه. عينك بهتره حواسشو جمع كنه



- Posted using BlogPress from my iPad

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

خاله بازى با شركت بانو

گاهی مثل بازی می شود. زندگی را می گویم. یعنی چشمهای من یهو آن را عین بازی می بیند. حتی شده وسط کارهای خیلی مهم این طوری بشوم. خودم را ببينم وسط یک خاله بازی خیلی جدی که وقتی بچه بودم هیچ وقت بازیش نکردم.

امشب هم یهو دیدمش. خاله بازی جدیمان را. این که درش خانه داریم و اتاق و کمد و ماشین و خیلی چیزهای دیگر. یک عدد نی نی که به بچه های کوچکتر از خودش می گوید نی نی! بعد با این نی نی مان این طرف و آن طرف می رویم. مهمانی، پارک، عید دیدنی حتی. بعد نی نی مان انقدر در پارک می دود که ساعت ۵ می خوابد والان که ساعت ۱۱ شده، خدا را شکر هنوز خواب است. بعد من هم ازذوقم می نشینم روی مبل و پاهایم را هم می گذارم روی چند تا بالش که آویزان نباشد تا ذوق ذوق کند و زل میزنم به این خاله بازی شیرین خودم.




- Posted using BlogPress from my iPad

دغدغه


پاهام ذوق ذوق می کنند. امروز خیلی راه رفتم و بعدش هم در حالت غش بودم که یکی از دوستان تماس گرفت که بیایند عید دیدنی و ما هم که منزلمان شبیه میدان جنگ شده بود، بدو بدو کنان به تمیزکاری پرداختیم. این شد که امشب بیشتر از شبهای گذشته پاهایم درد می کنند.

برای همین دردی که یک مدتی است هر شب به سراغم می آید، امروز رفتم دکتر. برایم آزمایش نوشت.

- Posted using BlogPress from my iPad