۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

پراکنده

آخر هفته که نه، اما دیروز نشستم و یک نامه فدایت شوم برای خودم نوشتم. راستش در مغزم انقدر صدای دنگ دنگ می آمد که قادر نبودم، لیست تهیه کنم و تنها کاری که از دستم برمی آمد این بود که هرچه به ذهنم می رسد بنویسم. من هم نوشتم. البته سعی می کردم که یک رابطه منطقی هر چند جزیی بین مطالب ایجاد کنم. همین. همه را نوشتم. دست آخر توانستم چند عدد سوال از تمام نوشته ها در بیاورم. این سوالها یعنی این که سر و صداهای مذکور به خط شده اند. حالا، حداقلش این است که می فهمم کی دارد چی می گوید.
*
امروز صبح که از خواب بیدار شدیم، یک سانت برف همه جا نشسته بود. برف زیادی نبود، اما سفیدیش زیبا بود. اولین برفی که دخترم را خنداند. یعنی همان مدلی که به دیوار می زنیم و می خندیم، به شیشه زدیم و خندیدیم و برف را با هم دید زدیم.
*
دیشب تا نیمه های شب، به تولد گرفتن برای لیدی فکر می کردم. به این که مهمانها کی باشند؟ همه دوستان بچه دارم در لندن. کی باشد؟ یکشنبه آینده. چی بپزم؟ چی بازی کنیم؟ چه ساعتی باشد؟ ....خلاصه که خیلی دیر خوابیدم. بعد، صبح که به ماجرا فکر کردم، دیدم که این مراسم برای لیدی هیچ تفریحی ندارد به علاوه این که من هم که حواسم به مهمانی است به او کمتر می رسم. بعد هم بچه ها هم همه از او خیلی بزرگتر هستند و علاقه ای به بازی با او ندارند. این شد که مهمانی روز یکشنبه را وتو کردم! در عوض همان روز تولدش برایش یک مهمانی ساده می گیرم. مهمانها هم زیاد نباشند. در حد 5-6 نفر از کسانی که واقعا دوستش دارند و با او بازی می کنند. بیایند و دو سه ساعتی پیشش باشند و بازی کنیم و چندتا عکس بگیریم و کیک بخوریم و والسلام.

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

دیوار خنده داری که ما داریم

سه تا از عکس های عروسی را در قاب گذاشته بودم که به دیوار اتاق خوابمان بزنم به علاوه یک عکس سه نفری که در آخرین روزهای اقامت در ایران انداخته بودیم. چکش و میخ به دست ایستاده بودم که لیدی سر رسید. لبخندی زدم که از صدای چکش نترسد. میخ ها را به دیوار می کوبیدم و هم زمان هم به لیدی می خندیدم. فکر کرده بود بازی است. با صدای بلند می خندید. از آن به بعد هم بازی جدید شده است که رو به دیوار بایستیم و با دست به دیوار بزنیم و با هم بخندیم. سه نفری!
*
خدا بخواهد این آخر هفته می نشینم و مثل بچه آدم یک لیست درست می کنم تا صداهای درون مخم ساکت شوند و با خیال راحت به دیوار بزنم و بخندم.

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

این ور برم یا اون ور؟

تو همان آخرهفته ای که برایش یوووهووو کردم، پستچی یک نامه از سر کار برایم آورد که پاشو یک روز بیا سر کار و مشخص کن که چی کار می خواهی بکنی. از مرخصی زایمانم نزدیک یک ماه مانده است و اگر بخواهم استعفا بدهم، یک ماه جلوتر باید بگویم.


از ابتدا هم دلم نمی خواست که تا لیدی سه ساله بشود، تنهایش بگذارم. دلم هنوز هم همین را می خواهد. اما فکرهای جور و واجور هم راحتم نمی گذارد. فکر این که خب این کار را از دست بدهم، مگر به این راختی دوباره کار پیدا می شود. یا این که اگر سه سال وقفه بیاندازم، انقدر پشتم باد می خورد که دیگر نمی روم دنبال هیچ کاری. یا این که حوصله ام در خانه سر می رود و اخلاقم غیر قابل تحمل می شود. یا مثلا اگر پول در نیاورم، چی می شود. یا سابقه کاری ام خراب می شود. یا...


در نوشتن این متن کمی وقفه افتاد و بیشتر در موردش فکر کردم. به نظرم آمد، این که نوشته ام دلم می خواهد بمانم و عقلم نمی گذارد، زیاد هم درست نیست. شاید درست تر باشد که بگویم عقلم می داند که برای بچه من بهتر است که سه سال اول زندگی اش را با مادرش باشد اما دلم یا همان هواهایی که در سر دارم نمی گذارد که عقلم درست تصمیم بگیرد. هوای پول و سابقه کار و پست اجتماعی و این که در جواب این که روزهایت را چه می کنی؟ بگویم در قلب لندن می روم مهندسی می کنم و بچه ام را هم می گذارم نرسری* و ژست امروزی بودن هم بگیرم.


نمی دانم چه کنم. هر چه بیشتر فکر می کنم، بیشتر گیج می شوم. نمی دانم عقلم کدام گزینه را انتخاب کرده است. انقدر صداهای درونم بلند بلند و قاطی است که نمی فهمم کدامشان چه می گویند. کاشکی یکی یکی حرف می زدند و می شد تشخیصشان داد.


*
*


nursery



این هم عکس لیدی خانم ما.

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

من و این آخر هفته

روزهایی که سر کار می رفتم، وقتی جمعه ساعت 4.5 عصر می رسید، می خواستم از خوشحالی دور دفتر قر بدهم. حال آن روزهایم برایم عادی بود. دلم می خواست که زودتر روزهای آخر هفته بشود و من از بودن در منزل در کنار آرام لذت ببرم.
آن موقع تصوری از امروزم نداشتم که با وجودی که دو هفته است که کم و بیش در منزل بوده ام در جوار یک عدد لیدی خوردنی، باز هم از رسیدن 4.5 عصر روز جمعه به وجد بیایم!
از صبح خوشحال بودم. برای رسیدن دو روز آخر هفته. برای بودن آرام کنار من و لیدی. برای بیرون رفتن سه تایی. برای مهمان داشتن. برای استراحت کردن و دوش گرفتن و شاید قدم زدن تنهایی خودم وقتی خیالم از بابت لیدی راحت است.
یووووووهوووووووو!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

تنها در خانه

برای اولین بار در زندگی مادرانه ام سه شبانه روز با لیدی تنها بودیم. آرام رفته بود ماموریت و ما هم که خسته از هرگونه سفر و البته جیب هم به نسبت خالی! ترجیح دادیم بمانیم خانه. راست راستش را بخواهید، قبل از اینکه آرام برود، کمی می ترسیدم. از یک هفته قبلش هم اخلاقم به هم ریخته بود. بیشتر از خاطره دزدیهایی که پارسال شد و این که دست تنها چطور از لیدی محافظت کنم، می ترسیدم. چندتا از دوستانم هم دعوتم کردند که این دو سه شب را بروم خانه شان، اما از آنجایی که لیدی هنوز شبها بیدار می شود و الان هم به خاطر دندانهای در راهش یک کم سر و صدایش بیش از معمول است، دعوتشان را رد کردم. خلاصه که از معدود دفعاتی بود در زندگانی بنده که از تنهایی گریزان بودم!
*
اما به خیر گذشت. شب اول با دوستانمان که تازگی با هم همسایه نزدیک شدیم قرار گذاشتیم که اگر ترسیدم یا اتفاقی افتاد با آنها تماس بگیرم. دیشب و امشب هم همین طور. ولی همه چیز خیلی عادی تر از آنی بود که فکر می کردم.
*
روز و شب های خوشی را با هم سپری می کنیم. دخترم با سرعت زیادی مشغول بزرگ شدن هست. دستش را به میز و صندلی و در و کمد و حتی دیوار صاف می گیرد و بلند می شود می ایستد. اولها، برای نشستن خودش را پرت می کرد. چند دفعه ای که دردش گرفت، دیگر سر و صدا می کرد که به دادش برسیم. هفته پیش دیدم که یاد گرفته است با دقت بنشیند. اول یکی از دستهایش را می رساند به زمین، بعد یکی از پاهایش را خم می کند و بعد دست دوم را رها می کند. این نشستن را هیچ کس به او یاد نداد! در عوض، هر چه برایش می گویم که وقتی می خواهی از تخت بیایی پایین بچرخ و با پا بیا، گوش نمی دهد که نمی دهد!
*
لیدی با یک صدای زیر دلنواز، چند کلمه هم می گوید. اولین حرفش بعد از "امه"، "نه نه نه" بود. "دَ دَ " هم می گوید که هم کاربرد بابا را دارد هم "بریم بیرون". صبح هم که چشمش را باز می کند به جای سلام و علیک می گوید "گُ" تا شب که می خواهد بخوابد که ما به فال نیک گرفته و هی مرتب می گوییم "گل کو مامان؟". به قول معروف " انشا الله که گربه است" !!!
*
دیگر همین. سلامتی شما. آهان راستی این را هم بگویم که آخر شبی لال نشوم. آخه خواهر من، مامان آرمان جان، اگر شما هم از بچگی در دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه دنبال سرت آدمهای زیرآب زن مخفی داشتی الان از سایه ات هم می ترسیدی!! به جان خودم با این همه سرمخفی بازی، باز هم یک آدمهایی که اصلا دلم نمی خواهد گذارشان به این نوشته های بی سر و ته بیافتد، از اینجا رد می شوند. از قیافه هایشان فهمیدم :)

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

این هم از ما بعد از این همه وقت

ده روزی می شود که برگشته ایم سر خانه و زندگیمان. از یک طرف دلم می خواهد که تمام لحظه های این روزهایم با لیدی را ثبت کنم، از طرف دیگر هی خودم را سانسور می کنم که مبادا فلانی هم اینجا را بخواند. خلاصه که هر روز این صفحه را باز کردم و نگاه نگاه کردم و تا شب بازش نگه داشتم و آخر شب بسته ام و رفتم خوابیده ام.
بعد هم این که چه همه طول کشید تا جا بیفتم. شاید البته هنوز درست نیفتاده باشم.
الان هم نشسته ام به نوشتن، انگار همه غم های دنیا دارد از گوشهایم می ریزد بیرون. بهتر است که همین جا متوقفش کنم و به همین راضی شوم که خاک اینجا گرفته شده و بعد با دل خوش بیایم و از لیدی برایتان بگویم که چه دلی می برد.
با اجازه!