۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

خرابکاری

یکی به من بگه با این دوا خوردن لیدی چی کار کنم. جیغ که می زنه. دهنش را هم که تا دست منو می بینه سفت می کنه. اگر با بدبختی بریزم تو دهنش همه را تف می کنه. حتی از همون روزهای اول هم می تونست که دواها را تو دهنش نگه داره و بعد جیغ بزنه. یک مدلی مثل قرقره کردن! اگر هم خیلی موفقیت آمیز عمل کنم و قورتشون بده، احتمالش زیاده که هر چی تو شکمشه با دواها بالا بیاره.
حالا همه اینها به کنار، از دست این دواها، دیگه هیچی از دست من نمی خوره. قبلاها قشنگ غذا می خورد اما از وقتی هی سعی کردم بهش دوا بدم، دیگه برای غذا هم دهنش را سفت می کنه. من دارم غصه می خورم. از این که این بچه خودش خوب غذا می خورد و من خرابش کردم دارم دق می کنم.
یعنی مریضیش خوب بشه، غذا خوردنش درست می شه؟

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

گر به سر منزل سلمی رسی ای باد صبا*

فسقلی مامان،
دیشب که سرم داد می زدی که دیگر بهت غذا ندهم یا قبلترش که داد زدی که چرا بهت دوا دادم خوردی و مجبور شدی شیرهات را هم با دواها بالا بیاری یا آن موقع که نصف شب بود و از خواب بیدار شده بودی و بعد از ریختن قطره بینی سرم داد می زدی و دستهات را هم سیخ می کردی جلوی تنت که یعنی خیلی عصبانی شدی، نمی دانستم که چی بهت بگویم. اصلا از کارت ناراحت بشوم یا نه. بعد با خودم فکر کردم، دیدم که خیلی بیشتر از این حرفها دوستت دارم. تو همیشه برای من آن فرشته کوچکی هستی که یک شب سرد زمستانی گذاشتندش تو بغلم و من یک روز تمام بهش نگاه کردم. اصلا درد نداشتم آن روز، انقدر حواسم به دست و پا و صورتت پرت شده بود که یادم می رفت پوشکت را عوض کنم و پرستار بخش می آمد و من را نگاه می کرد و می گفت که تا حالا ندیدم مادری این جوری به بچه اش نگاه کند و بدون این که غر بزند، پوشکت را عوض می کرد.
*
حالا یواش یواش داری بزرگ می شوی. مثلا دو سه شب است که لثه هات خیلی درد می کنند و نمی تونی بخوابی و می دونم که همین روزها است که دندانهات در بیایند. بعد لابد می خواهی که غذا بخوری و یواش یواش سینه من را هم بی خیال بشوی. آن وقت من یک عمر یادم می ماند که وقتی شیر می خوردی، با هر قلپ چه صدای رضایتبخشی از گلوت در می آوردی.
*
خب، این بزرگ شدن ها هی ما دو نفر را که یک روزی به هم چسبیده بودیم، دارد از هم جدا و جداتر می کند. نمی دانم که این فاصله چه مدلی برای یک مادر آسان می شود اما دیدم مادرهایی را که با این فاصله ها کنار آمدند. پس لابد من هم می توانم. پس لابد این جیغ ها و بقیه ناملایمات را هم می توانم تحمل کنم. لابد همه اش را می گذارم به حساب آن شب سرد زمستان که چشم دلم باز شد یا آن صداهای شیر خوردنت یا لابد یک مدل عاشقیتی که تو هر دوره از زندگیمان با هم خواهیم داشت. زیاد نگرانش نباش. من هم اصلا به دل نمی گیرم. می خواهی جیغ بزنی، بسم الله...
*
*حافظ

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

چشم یا باد کولر

پنج شنبه شب مهمان داشتیم. لیدی هم با لباس خوشگل و موهای گل سر زده و یک عدد روروئک دل همه را برده بود. مهمانها هم از دوستان قدیمی مامان و بابا بودند. آدمهایی که همه دلشان نوه می خواهد و از قیافه هاشان معلوم است که در این یک مورد خاص حاضرند جاشان را با مامان و بابا عوض کنند.
*
بعد من آدمی هستم که زیاد به چشم و این حرفها اعتقاد ندارم. یعنی قبول دارم که یک اثراتی دارد اما به نظرم موارد قویتر هم در دنیا وجود دارد که این اثرات را خنثی کند و هر کی که می گوید "رفتی خونه براش اسفند دود کن"، جواب می دهم" باشه مرسی" و بعد یک صلوات می فرستم و از هر ده دفعه یک بارش را اسفند دود می کنم، آن هم بیشتر برای این که از بوی اسفتد خیلی خوشم می آید.
*
بگذریم، آن شب بعد از مهمانی، ساعتهای 3 صبح که لیدی آهنگ شیر خواستن سر داده بود، دیدم که دستهاش مثل یخ سرد است. بعد از این که دستهاش را گرم کردم، به رسم همیشه نازش کردم و موهاش را از تو صورتش کنار زدم و دیدم که پیشانی اش دارد از حرارت می سوزد. از دیدن این صحنه آنقدر هول کردم که تا یک روز سینه راستم مثل سنگ شده بود. البته خودم هم می دانم که بچه داری این حرفها را دارد و یک تب که چیزی نیست. اما خب هول کردن هم که دلیل نمی خواهد!
*
خلاصه که کلی درگیر این شدم که بچه چشم خورده یا این که آدم بزرگ هم جلوی باد کولر بخوابد سرما می خورد.
*
حالا بهتریم. هم دختر هم مادر.
*
امشب یکی از مهمانها را دوباره دیدیم. به مادرم گفته بود که این بچه چقدر ناز شده و چقدر ایندیپندت* است. من از شنیدن این کامنت بی ریا، بخصوص قسمت ایندیپندنت بودنش، کلی خوش خوشانم شد و باز هم به این فکر کردم که آدم وقتی مستاصل می شود، دنبال مقصر می گردد و مثلا این که تب بچه را به خاطر حواسپرتی خودش می خواهد بندازد گردن چشم دوستهای قدیمی!
*
*independent

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

شمال

با دختر و باباش و داییش و مامان و بابام رفتیم شمال. سالها بود که شمال نرفته بودم، بخصوص با خانواده از نوع کاملش. گرچه کل سفر فقط دو سه روز بود و مدت زیادی را هم تو ماشین بودیم و تو ماشین هم جا نداشتیم و همه اون آدمهایی که بالا گفتم تو یک عدد 206 بی صندوق جا شده بودیم، به من خیلی خوش گذشت.

آخرهای راه برگشتن، برادرم می گفت که فکر کنم ما شادترین ماشین جاده ایم! من که از حال رفته بودم از بس برای دخترک شعر خونده بودم و از بس که ایشان از سر و کولم بالا رفته بود و پایین آمده بود. مامانم هم می گفت که از خستگی دستگاه و نت شعرها به خورده و معلوم نیست چی می خونیم! اما خب تا آخرین نفس خوندیم. دینگ دینگ دنگ دنگ دینگ دینگ دنگ...ساعت هی می زنه زنگ...
*
دختر در همین سفر شمال، اولین چهاردست و پای رو به جلو را رفت. تا قبلش هر چی سعی می کرد، فقط موفق می شد که عقب عقب برود و عصبانی می شد که از هدف دور می شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

خودسازی

چشمم افتاد به این لیلیپی بالای صفحه که روزشماری می کند. باورم نمی شد که هشت ماه گذشته از روزی که لیدی به قول باباش افتاد تو کاسه ما. آخر باباش هر وقت که عشقش لبریز می شود می گوید: این از کجا افتاد تو کاسه ما؟
*
تو این هشت ماه، من خیلی خوش گذراندم. قبلا هم گفته ام. اما چند شب پیش ها که یکی از دوستانم ازم در مورد فعالیت های سابق سوال کرد، مجبور شدم بگویم که من فقط بازی می کنم! دلم می خواست که می توانستم جواب بهتری به او بدهم اما انگار در هشت ماه گذشته همه دنیا کمرنگ شده بود ومن هیچ ضرورتی برای انجام کار دیگر احساس نمی کردم .
*
باید بگویم که اخلاق عجیب و غریبی هم که گریبانم را گرفته بود و باعث شده بود به پر و پای خودم و شوهرم و مهمانها بپیچم هم از همین موضوع ناشی شده بود. همین که یادم رفته بود که نباید برنامه خودسازی را کنار گذاشت. به هیچ قیمتی!
*
تصمیم دارم دوباره از نو شروع کنم.