۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

احوال ما لنگراندازان

اذان مغرب بود. لیدی در گهواره اش دستهایش را کشف می کرد. با دقت به انگشتهای دست راست نگاه می کرد، بعد با یک حرکت نسبتا سریع یکی از انگشتها را به سمت دهانش هدایت می کرد. تیرش هم بیشتر اوقات به خطا می رفت و انگشت یا می خورد به پشت لبش یا به چانه اش. گاهی هم که موفق می شد و انگشت را داخل دهان می کرد، طولی نمی کشید که سکسکه اش همه زحماتش را به باد بدهد. بعد دوباره به من لبخند می زد و به انگشتهایش نگاه می کرد.


من هم خم شده بودم روی گهواره و به اذان گوش می دادم و برای تلاش دخترک لبخند می زدم.


*


ما هنوز ایرانیم! مصداق کنگر خورده و لنگر انداخته. سرمان کمی خلوت شده، گرد و خاک این صفحه را می گیریم و اگر خدا بخواهد به جنگ گودرمان می رویم. شاید که از خجالت شما در بیاییم...


*


راستی سال نوتان مبارک.


*


این هم عکس لیدی