۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

شبهای عید من

زندگی ام عوض شده است یا من آدم دیگری شده ام.
چهارشنبه سوری، وقتی با اصرار مادر شوهرم رفته بودیم پایین تو کوچه، نه می توانستم قدم بزنم نه از شادی جوانها لذت ببرم نه حتی از دیدن آتش ذوق کنم. تمام فکرم پیش دخترک کوچکی بود که گذاشته بودم پیش پدربزرگش و هنوز بادگلویش را نزده بود و می ترسیدم که پدربزرگ چرتش بگیرد.
فردا شبش که با آرام تلفنی حرف می زدیم، گفت که چقدر جای من را خالی می کند که مثل هرسال برای عید بالا و پایین بپرم و خانه را تمیز کنم و فهت سین بچینم. با زبان بی زبانی هم معذرت می خواست برای تمام غرهای سالهای پیش. از آن موقع به بعد با خودم فکر می کنم که من امسال اصلا حواسم به سال تحویل نیست! اصلا مثل پارسال احساس بالا و پایین پریدن ندارم. در عوض وقتی که نصف شبها بعد از یک ساعت سر و کله زدن با دخترک، با لبخند کنارم می خوابد می خواهم از خوشحالی تا صبح بپر بپر کنم.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

بانوی یک دنده

هی می گفتن چقدر بچه ات را ماچ می کنی، انقدر بغلش نکن. من هم که گوش نمی دادم و کار خودم را می کردم. دوست بابام اومد و داشتم براش تعریف می کردم. گفت: بهشون گوش نده. تا بچه ات اندازه بغلت هست بغلش کن، تا می تونی هم ماچش کن. پس فردا نه اندازه بغلت می شه نه درست و حسابی بهت ماچ می ده!
من بازهم کار خودم را می کنم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

روزهای داخل وطن

دقیقا یک هفته ای هست که به همراه لیدی در وطن ساکن هستیم. جای همه دوستان خارج نشین خالی. از وقتی هم که رسیدیم به امر خطیر مهمان بازی مشغولیم.
گفتیم که یک وقت فکر نکنید ما بی وفاییم. نه! نشسته ایم با دوستان و آشنایان راجع به زایمان و خواب و بچه بغلی و بوس و ... صحبت می کنیم. در باقی اوقات هم لیدی زحمت می کشند و وقتمان را بر می کنند.
ب.ن. من "ب" مثل آخر توب یا اول بارتی!! را با کامبیوتر برادرم بیدا نمی کنم. کمک کنید :)