۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

از ته لیست وبلاگهای به روز شده صدای ما را می شنوید

از بس که متنها را توی ذهنم بالا و پایین کردم و برای هر سوژه ای که این روزها سر راهم بوده، چند خطی آماده کردم و هی حواسم بوده که قبلی ها را دوره کنم که یادم نرود و حتی فرصت نمی کردم که این صفحه را باز کنم، خسته شدم!
*
لیدی یک ماهه شد. این یک ماه خیلی سریع گذشت. با این که سعی کردم که عضو جدید را خوب نگاه و بو کنم تا بعد حسرت نخورم، اما الان که فکر می کنم باز هم ناگزیر می گویم: خیلی زود گذشت. کاشکی می شد که زمان را نگه داشت و با خیال راحت این موجود معصوم را بو کشید.
*
پیرمرد تنهای همسایه برای دیدن لیدی آمد. او هم چند دقیقه ای را در بغل پیرمرد خیره خیره به چشمهایش نگاه کرد. همسایه مان روز بعد دوباره خواست که بیاید پیشمان. بعد دیدیم که نگاه لیدی باعث شده که ذوق شعر و شاعری پیرمرد که سالها بود خاموش شده بود، روشن شود و اولین شعرش را هم برای لیدی گفته است. خودش برایمان خواند و شعر تایپ شده اش را به لیدی تقدیم کرد.
*
لیدی شب کار تشریف دارند. بعد از شیرهای شبانه خیلی جدی به آدم نگاه می کند که : خب دیگه چی داری برامون! در حالی که روزها بعد از هر شیر به راحتی می خوابد. تا اینجای کار به مدد حضور مادرم، شبها شده که چند ساعتی هم بخوابم. وقتی به رفتن او فکر می کنم، دلم برای خواب غش می رود و فوری به یاد دوستانی می افتم که از قضای روزگار این روزها را تنهایی سپری کرده اند. به قول مادر آرام "روی بازوشون باید شیر کند".
*
قشنگی اش به اینه که همه اون متن ها الان از ذهنم پریده و اینهایی را هم که نوشتم فی البداهه بودن و هشت الهفت! اما خب عوضش یه جا ثبت شدن، اون هم وقتی که لیدی را سفت بغل کردم و بوی کتلت مامانم خونه را برداشته و صدای زمزمه کردنش می آد. می خونه: همه چیم یار یار، قربونشم وای وای، حیرونشم وای...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

راز ما

من و لیدی به ظاهر از هم جدا شدیم. یعنی دیگر یک سنگ کوچک تو دلم چرخ و لگد نمی زند یا هر روز من را نمی فرستد دستشویی که گلاب به روی توالت شوم.
روز اول از دیدنش شوکه شده بودم. ماجرای غیرمنتظره بودن آمدنش به کنار، صورت و دست و پا و هیکل مینیاتوری اش من را مسخ کرده بود. تمام آن روز را صرف نگاه کردنش کردم. گاهی هم بدن لختش را روی پوست تنم می گذاشتم و سعی می کردم بفهمم که این مینیاتور همان است که به من چسبیده بود.
الان بعد از 18 روز هنوز هم روزها و شبها بعد از شیرهای طولانی اش، به هم می چسبیم و نفسهای هم را گوش می دهیم. من که می فهمم که هنوز جدا نشده ام، او را نمی دانم. تنها چیزی را که می شود دید این است که او را هم که نصف تنش شبیه مرغ بریان سرخ شده است وقتی از بدنم جدا می کنم، صدای غرولندش در می آید.
*
*
پ.ن. ممنون از کامنتهای محبت آمیزتون. پستهای شما را هم سعی می کنم بخوانم اما کامنت دادن با یک دست را هنوز وارد نشدم!

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

لیدی


لیدی قصه ما، دوشنبه 28 دسامبر ساعت 4.18 دقیقه صبح بعد از فقط سه ساعت و نیم درد زایمان، در پایان هفته 36 از دوران جنینی اش، به طور طبیعی به دنیا آمد. وزنش 2.5 کیلو بود و از قدش هم اطلاعی در دست نیست! خدا را شکر، سالم بود و کارش به دستگاه و این حرفها نکشید، البته به غیر از یک روزی که به خاطر زردی زیر اشعه بود. الان هم با مادر و پدر و دو عدد مادربزرگ مشغول زندگانی هست.

لیدی توانسته است در یک چشم به هم زدن، مادر خود را عاشق کند. مادر هم نمی تواند درک کند که قلب و روح آدم تا کجا کش می آید.



۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

سریع السیر

لیدی مثل یک جت سریع السیر به زمین نشست الان ۵ روز از فرود می‌گذرد. خدا را شکر کاپیتان و خدمه همه از این فرود ناگهانی جان سالم به در بردند.