۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

عمه خانم

ده سال پیش که سه نفری با هم سر کلاس ریاضی 1 دکتر حشمتی می نشستیم و کتاب آپوستل که آبی بود داشتیم و تا آخر ترم نخواندیمش، هیچ معلوم نبود که این روزها باز هم با هم خواهیم بود. جایی کیلومترها دورتر از آن کلاس 100 نفری. معلوم نبود که یک شبی مثل این شبها بنشینیم دور هم و لگدهای یک لیدی را تشویق کنیم! (چه لیدی ای واقعا!!) آن وقت یکی مان مادر لیدی باشد، دیگری پدرش و سومی هم نقش عمه را بازی کند.
*
از آنجایی که لیدی نه عمه داشت نه خاله و دیدیم که متقاضی خاله معمولا زیاد است، دوست مشترکمان شد عمه!
*
لیدی جان هم برای این که عمه خوب بتواند لگدها را مشاهده کند، کنترل تلویزیون را که مامانش بی هوا روی شکمش گذاسته بود می پراند!

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

پیراهن قرمز


با مادرم حرف می زدیم.

گفت: اون پیراهن قرمزم یادته؟ من بعضی وقتها توی مهمونی های خودمون می پوشیدم. گل و گشاد بود و پارچه اش محلی بود.

گفتم: اون که مال من بود!

ما همیشه سر این که چی مال کی است، الکی جر و بحث می کردیم! خلاصه هی از او انکار و از من اصرار که این پیراهن از اول مال من بوده است. یک لحظه یادم افتاد که من هم شبیه همین لباس را داشتم اما مشکی بود با گل های درشت، نه قرمز!

گفتم: راست می گین. مال شما بود. لباس من مشکی بود.

گفت: خوب! می دمش خشک شویی و برات پستش می کنم. خوشگله برای حاملگی بپوشی.

گفتم: درسته که اینجا عادت کردیم به لباس رنگی، اما اون دیگه خیلی قرمزه آخه!

بعد مامانم انگار که رفته باشد در یک دنیای دیگر، بهم گفت: چه عجیب. اون روزها که هی این لباس رو می پوشیدم، اصلا به این فکر نمی کردم که یک روز دخترم حامله می شه و ممکنه بپوشدش! چه کوچولو بودین شماها!

همان روز وقتی در زمان استراحت بین کار، با لیدی خلوت کرده بودم، خنده ام گرفت از اون روزی که شاید او هم حامله باشد و لباس قرمزه را بدهیم بپوشد و بگوییم: ااااه! کی فکرش را می کرد که تو یک روز حامله بشی!

چه می چرخیم.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود *

صفحه سفید را باز کردم و شروع کردم به نوشتن. به نظرم رسید برای جواب به سوال قلب خوشبخت باید از اول شروع کنم. از تابستان سال 60 که به دنیا آمدم. می دانم که نمی شود همه چیز را گفت. این که شرایط خانواده در آن روزها چه طور بوده است. اما خب می خواستم از همان ها که می شود گفت، بنویسم.

از انواع و اقسام فامیل. از نوع نگاه خانواده به من. از خاطراتم. از این که کودکی ام چه طور گذشت. از دوران نوجوانی. از امکاناتی که داشتم و چیزهایی که شاید برای داشتنشان حسرت خوردم. از روزهای دانشگاه. از دوستی ام با آرام که همین روزها ده ساله می شود. از خوابگاه و شرایط استثنایی اش. از پیاده روی های طولانی زیر باران. از صحبت هایی که گاهی تا صبح طول می کشید. از سفرهای تنهایی دوران مجردی ام. از سفرهای خانوادگی. از دیده ها.

تا برسم به قسمت تغییر. تا بگویم که چه شد که تمام موارد بالا دست به دست هم دادند تا من شرایط جدید را انتخاب کنم. تا این که بگویم که آن آرامشی که همه فکر می کنند که آدمها به دنبالشند، خیلی هم هلو برو تو گلو نیست. اگر چشمت را باز کنی هر روز چالش است تا آرامش حاصل شود. درست است که بعد از اتمام هر چالش، آرامش هم قوی تر می شود. تا این که بگویم این رضایت و آرامش که به سختی به دست می آید، باعث می شود که در برابر سختی های بعدی بایستی.

اما تا وسطهایش نوشتم. گیر کردم بین خاطراتی که با آقاجونم داشتم و شبهایی که مادرم برایم صدای پای آب می خواند تا خوابم ببرد و نوارهای کاست بابام که برچسبهای شماره دار داشت! بین روزهایی که عاشق ریاضی بودم و بس، معلم ها هم همه شاکی از درس نخواندن من و نمره های 20 ریاضی ام! بین مهمانی های جوانی و دوستانی که در دنیا پخش شده اند و بعضی هایشان هنوز هم تغییرات من را نپذیرفته اند، بین اجازه های زورکی که می گرفتم و چقدر باید دست و پا می زدم!

خلاصه که دیدم این قصه سر دراز دارد. باید بیشتر فکر کنم.

* صدای پای آب

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

اشک

صبح که در قطار مملو از آدم ایستاده بودم و به هوای گرفته پاییزی و درختهای رنگ و وارنگ نگاه می کردم، اشکهایم می ریخت. علتش چه بود را زیاد نمی دانم. می توانست دوستم باشد. شاید هم حرفهای همکارانم دیشب در شام پایان یکی از پروژه ها. شاید این که تقریبا هیچ کدام از لباسهایم اندازه ام نیستند. شاید فوران هورمون. نمی دانم. شاید هم این که با وجود شکم گردم، باز هم ملت، صندلی های مخصوص خانم های باردار را به من تعارف نمی کنند و مجبورم بایستم. هر چه بود، وقتی یواشکی اشکهایم را پاک می کردم که کسی متوجه نشود، هر چند که ملت کلا آدم را نگاه نمی کنند و فرقی هم برایشان ندارد که تو الکی بخندی یا از گریه هق هق کنی و این بی تفاوتی شان آخر سر مرا دیوانه می کند، به این فکر می کردم که من چه همه امروز از این مملکت و دوری و این حرفها بدم می آید. بعد با خودم می گفتم هر چند که این احساس من زیاد هم نوشتن ندارد و هر که بخواند، تخلیه انرژی می شود، اما می نویسمش برای روزهایی که فقط گل و بلبل اینجا یادم بود.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

شوک

گاهی یک خبر نصف و نیمه، بی هیچ توضیح قانع کننده ای، انگار سیم های مخ آدم را به کل قطع می کند. یعنی من نمی دانم که برای یکی از دوستانم چه پیش آمده، چه شده که الان تنها مانده در شهر غربت، پس شوهرش کو، چرا آرام را که دیده -آن هم برای دومین بار در عمرش- اشکش جاری شده که این هم از زندگی من، چرا من وقتی چند بار با او تماس گرفتم و دیدم که جوابم را درست نمی دهد کوتاه آمدم؟
از بعد از ظهر تا الان سیم مخم قطع شده است. همه اش به این فکر می کنم که چه قدر برای شبهای تنهایی اش مقاوم هست؟ برایش دعا می کنم. انقدر شوکه شدم که حتی نمی توانم با او تماس بگیرم.
گفتم بنویسم شاید مخم راه افتاد.

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

توجیه

این که بانو از بدقولی بدش می آید و معمولا زودتر از قرار می رسد و این حرفها را فعلا توضیح نمی دهم! باشد برای یک روزی که وقت داشتم.

این هم که یک مرد امیدوار و پریسا گفته اند که باید تمرکز داشت، نیاز به توضیح بیشتر ندارد و این که بانو اگر سکوت نباشد و منزل تمیز نباشد و ویار حلیم بادمجان داشته باشد، یحتمل نمی تواند تمرکز کند.

خلاصه آمدم بگویم که امروز، بعد از یک آخر هفته پر مشغله، به مدد کردیت کرانچ* و بی پروژه گی های گاه گاهش از یک طرف و امکان کار کردن از خانه یا همان نشستن پای ایمیل و کاری نکردن در زمان بی پروژه گی (!) از طرف دیگر، بانو در یک روز خاکستری و سرد پاییزی که انصافا هوا را دوست دارد، در کنار چای و قهوه و حلیم بادمجان و ریحان، مشغول بررسی نظر فلاسفه حسی و مادی و الهی است در مورد مفهوم علم و کارآیی عقل و ماده و ماوراءطبیعه و این حرفها!

یعنی این که اگر عروس تا الان نرقصیده است، دلیل صرفا همان است که زمین کج می باشد!!

اما از شوخی گذشته، از زنجبیل بانو بسیار ممنون با سوالی که پرسید. من از اول هم جوابی که خودم را قانع کند برایش داشتم اما این که فکر کنی و هی سوال را از دید بقیه هم ببینی، باعث شده که الان دورتا دورم پر از کتاب باشد! و من هی فکر کنم که "نه که خیلی روان می نویسم (!) حالا همه این ها را هم باید خلاصه کنم."

در همین خلال، گوگل ریدرم هم دارد از بابت مطالب خوانده نشده می ترکد و اعدادش که مرتب زیاد می شوند، من به این فکر می کنم که با پراکنده خوانی های هر روزه، چقدر تمرین تمرکز برایم سخت است.
*credit crunch

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

دیوونه



گفت: فلانی گفته که این دختره که زیاد هم دیوونه نیست.
گفتم: دیووانه برای چه؟
گفت: آخه من شنیدم که .....

و من در تمام مدت صحبت های او داشتم به این فکر می کردم اولا که خودت مرض داری که سوال می کنی؟ به تو چه ربطی دارد که برای چه دیوانه هست، بعد هم این که ای وااای! آنجا پرونده همه زیر بغل همدیگر است و ملت با اطلاعات ناقصشان چه راحت همدیگر را قضاوت می کنند و چه راحت به هم دیوانه هم لقب می دهند. در آخر آیا واقعا راز کسی را دانستن و آن را بر ملا نکردن، کار دشواری است؟

امروز به مناسبت شهادت، کتاب جیبی ای را که روزی هدیه گرفته بودم، برای قطار سواری ام برداشتم. اندکی در رابطه با مقام عقل مطالعه کردم تا رسیدم به چند توصیه اخلاقی. آخریش این بود:

اداء امانت: 4- کسی که میت مومنی را غسل بدهد و در مورد او امانت را ادا کند خدا او را بیامرزد، از آن حضرت سوال شد: اداء امانت نسبت به آن میت چگونه است؟ فرمود: کسی را از آنچه در او می بیند خبردار نکند. *

در ادامه اش هم توضیحی آمده بود من باب نتیجه گیری و وظیفه آدم نسبت به آبروی زندگان. و من به طرف فکر می کردم که پرونده اش زیر بغلم بود و من حتی عکسش را هم درست ندیده ام.

*به یاد آنکه مذهب حق یادگار اوست

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

کفش

حامله بودم. همین شش ماه این طورها. باید می رفتم و به جلسه مهمی می رسیدم. در منزل قبلی که رفته بودم، نفهمیده بودم چه شده بود که کفش هایم را گم کرده بودم. صاحبخانه یک جفت دمپایی پلاستیکی بهم داد و گفت که تا جلسه مسافت زیادی نیست. با همان ها بروم و از دوستانم یک دمپایی ای - چیزی قرض کنم و بعد دمپایی او را پس بیاورم. قبول کردم.

سر راه که زیاد هم نبود، پر بود از مغازه. با خودم گفتم که یک کفش دم دستی ارزان از همین جا می خرم و مسیر رفت و برگشت را کوتاه می کنم و بعد سریع می روم جلسه. سنگین هم بودم به نسبت و توجیه خوبی بود.

انقدر در مغازه ها چرخیدم به دنبال یک جفت کفش دم دستی یا یک دمپایی که جلسه تمام شد و من هنوز با دمپایی مردم در مغازه ها سرگردان بودم.

از خواب که بیدار شدم تا همین الان که دو روز گذشته، هر وقت یاد خودم می افتم که کلا جلسه مهم را فراموش کرده بودم و کفش های ارزان قیمت را بالا پایین می کردم، شرمنده می شوم.

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

خدای عالیش او را علی خواند*


این نوشته را در بخش نظرات یکی از پست های دوست جدیدی به اسم زنجبیل بانو گذاشتم. استدلالش را می شود تعمیم داد برای خیلی از سوالهای این روزها. مثل سوال نونوش. امیدوارم که به کارتان بیاید. اگر نکته ای به نظرتان می رسد که باید اصلاح شود یا به این متن اضافه شود، خواهش می کنم که تذکر بدهید.

هر دو متن زنجبیل بانو را با هم نگاه کردم و به نظرم رسید که سیر منطقی بحث این جوری بود که با استفاده از نظرات علی نسبت به زنان و مقایسه آن با جایگاه واقعی زنان (متن اول) و رفتارهای نامناسب دیگر علی (متن دوم)، ثابت می کند که او معصوم نیست. چون هم خوبی دارد و هم بدی. مدارک قابل استناد او هم نهج البلاغه و تاریخ طبری است. جمله سوالی در بحث هم این بود :" علی به اون بزرگی هم که ما فکر میکردیم نیست . یا همون قضیه معصومیت و این حرفها ؟"

من به قضیه این جوری نگاه می کنم.
1- سوال اصلی این است که آیا علی معصوم است یا خیر؟ (در مورد سوال نونوش، آیا به حقوق زن در اسلام تعدی شده است؟)
2- سوال دوم، راه اثبات یا رد عصمت (تساوی حقوق زن و مرد) چیست؟

به نظر من در هر تحقیقی، ابتدا باید روش آن کاملا بررسی شود. چرا که اگر خدشه ای در روش باشد، می تواند منجر به خطا در نتیجه شود و مقدار زیادی از وقت و سرمایه آدم را به هدر بدهد. در نتیجه برای این که زیاد وقت هدر نرود، بهتر است که اول از روش تحقیق مطمئن شویم. یا به عبارتی، سوال دوم را اول جواب دهیم.

برای اثبات یا رد موضوعی، این که صرفا به تاریخ (یا بعضی از آیه ها) رجوع شود؛ کافی نیست. هر چند که این رجوع در شناخت بهتر ما را یاری می دهد. اما راه اثبات، استفاده از عقل است. نه عقلی که در وهله اول به تاریخ (یا یک آیه) بپردازد، بلکه عقلی که هدف و شرایط و ملزومات موضوع را بررسی کند. یعنی به سوال مثل یک مساله ریاضی نگاه کند و با داشتن چند گزاره درست و برقرار کردن روابط منطقی بینشان، به نتیجه برسد. این که در نهایت از تاریخ (و آیه) هم برای خود شاهد بیاورد، بیشتر جنبه تزیینی ماجراست. (شاید بهتر است لغت تزیین با تقویت عوض شود)

اشکال این است که تا به امروز (بیشتر منبرها یا سخنرانی ها یا ...) به هر دلیلی ( عدم آگاهی کافی گوینده برای بیان استدلال، عدم آگاهی لازم و حوصله شنونده برای فهمیدن آن) بیشتر سعی شده است که موضوع ( اینجا عصمت علی ولی در کل بیشتر مسائل اعتقادی) با شواهد تاریخی (یا بعضا کنار هم قراردادن چند آیه قبل از اثبات تحریف نشدن قرآن) اثبات شود که خب به قول نوشته های زنجبیل بانو (یا نونوش) به همان راحتی هم می شود که ردشان کرد. در صورتی که اگر عقلا موضوعی برای آدم اثبات (یا رد) شود، نظرات مخالف یا موافق تاریخی (آیه های به ظاهر متضاد) نمی تواند به راحتی در نتیجه خدشه وارد کند. فقط باعث می شود که دوباره نگاهی به استدلالت بیاندازی و آن را سبک و سنگینش کنی و با این ورودی های جدید بسنجیش.

نگاه من به عصمت و کلا مقام حضرت علی (علیه السلام) (و در مورد دیگر تساوی حقوق زن و مرد) هم همین طور است. لزوم عصمت وی (تساوی مذکور هم) برایم ثابت شده است. به همین دلیل برای این احادیثی هم که شما ذکر کردی ( و کلا در مواردی که برایم سوالهای این طوری مطرح می شود مثل ماجرای زن در قرآن)، چند حالت در نظر می گیرم.

1- با توجه با این که فقط قرآن را متن تحریف نشده پذیرفته ام، احتمال صحیح نبودن حدیث وجود دارد. برای هین هم باید سند حدیث بررسی شود.
هم در مورد احادیث و هم در مورد آیات قرآن:
2- احتمال ناسخ و منسوخ بودن را باید در نظر گرفت. یعنی زمان صدور حکم اهمیت دارد و برای همه زمان ها نیست.
3- شرایط تاریخی یا به عبارت قرآنی، شان نزول آیه، باید بررسی شود. یعنی احتمال مخاطب خاص داشتن را نباید نادیده گرفت.
4- این که عربی زبان اول من نیست و با اصطلاحات و معانی مختلف عبارات، آشنایی کافی ندارم هم باید در نظر گرفته شود.
5- احتمال تاویل داشتن عبارات هم وجود دارد. به قول نوشته های زنجبیلی، ممکن است که استعاره باشد.

در کل چون علم من به دین، اندک است و زمان زیادی هم نمی گذرد از علاقمندی من به ماجرا، خودم به شخصه در این پنج مورد مهارت ندارم. یعنی در مواردی مثل پست این دو دوست می روم دنبالشان اما ادعایی فعلا ندارم!! بیشتر زمان محدودم را گذاشته ام روی اثباتهای عقلی اعتقادات. انشا الله به این پنج مورد هم روزی برسم.


با وجود این همه حرفی که تایپ کردم (!) اما روش ثابت کردن عصمت حضرت علی (تساوی حقوق زن و مرد) را ننوشتم. راستش فکر کردم که شرح قضیه روش تحقیق در این مقوله اهمیت بیشتری دارد تا اثبات موضوع. و این که اثباتش را هم با کمال میل حاضرم انجام بدهم اما همان طور که قبلا هم ذکر شد، هم معلومات می خواهد هم حوصله (البته از طرف هم گوینده و هم شنونده).

(یک نکته دیگر در پرانتز: دوباره متن نونوش را خواندم. می شود سوال او در مورد تحریف نشدن قرآن هم باشد. به هر حال هر کدام از این سوالات اعتقادی را منظورم بوده است.)
*
*
*
پی نوشت: اول این که با خواندن بعضی از نظرها مبنی بر مفهوم نبودن نوشته ام، احساس طرف که "خود گویی و خود خندی! عجب مرد هنرمندی!!" دارد خفه ام می کند. با این استدلال کردنم :)
اما نادر تا حدی نجاتم داد. کامنتش را به این نوشته اضافه می کنم تا از گیج کردن شما و این احساس خودم بکاهم. بعد هم یک متنی را که قبلا از کتابی نقل کرده بودم در رابطه با عقل می گذارم.

کامنت: وقتی از روش عقلانی صحبت می کنیم نیازمند تعدادی پایه قطعی و تردید ناپذیر برای بحث هستیم. پایه هایی که برای تمام ابنای بشر صحت آنها پذیرفته شده باشد و فرض کنیم که تمام ابنای بشر با شنیدن روش عقلانی بحث ما، با قبول کردن پایه های مفروضات ما، با ما هم عقیده شوند.
مثلا اینکه تمامی ابنای بشر هم عقیده اند که آب در تراز دریاهای آزاد در 100 درجه به جوش می آید.
اما چیزی حدود 100 میلیون نفر از 6 میلیارد و اندی ساکنان این کره به عصمت علی ابن ابوطالب معتقدند.

تمامی معتقدان به کتب آسمانی هم اعتقاد دارند که کتاب اعتقادی آنها از تحریف مصون مانده است و تقریبا استدلال تمامی آنها هم چیزی شبیه به استدلال مسلمانان است. بدی ماجرا در این است که مطالب این کتابها که همه شان هم از سوی خداوند ارسال شده و معتقدان به همه شان هم معتقدند که تحریف نشده اند، با یکدیگر هماهنگ و همخوان نیستند.
در مورد احادیث که اوضاع خرابتر هم هست: امروز در هزاره سوم، با وجود این همه تکنولوژی های متنوع ثبت وقایع، در مورد بسیاری از وقایع و گفته ها اطمینان کامل وجود ندارد،‌توصیفات گوناگون از یک واقعه با هم تفاوتهای گاه بنیادینی دارند. کتابی مثل نهج البلاغه که صدها سال بعد از علی ابن ابوطالب نوشته شده است، تا چه حد می توانسته شرح و توصیف صحیحی از نوشته ها و گفته های ایشان باشد؟


عقل: "درست است که در میان افراد انسان تفاوت عقل و اندیشه وجود دارد، ولی در عین اختلاف که از خصوصیات شخصی و فردی نشات می گیرد، نوعی وحدت و یگانگی در میان عقول آدمیان تحقق دارد که موجب تفاهم در ادراک حقایق می گردد. آنجا که عقل از هر گونه شوائب و اوهام پاک و خالی باشد، اختلاف و تباین در میان عقول دیده نمی شود. همه افراد بشر با همه اختلافات محیطی و تربیتی که ممکن است داشته باشند در مورد مستقلات عقلی اختلاف ندارند. همه کس به آسانی ادراک می کند "که کل بزرگتر از جز است" و در این حکم که یک حکم عقلی است حتی یک فرد آدمی را نمی توان یافت که کوچکترین تردیدی به خود راه دهد." ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام-ج 1- ص26

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

قالی


همکارم یک دختر خنده روی جوان است از آفریقای جنوبی. از آن بور و سفیدهایش که انگلیسی را روان اما با لهجه آلمانی صحبت می کند. هر روز جویای حال فندق است، از آن مدلهایی که می شود حدس زد که بچه دوست است. نه ماهی می شود که با شوهرش آمده اند لندن و حدود هفت ماه هم هست که استخدام شرکت ما شده است. دیروز برق خاصی در نگاهش بود. با شوق می گفت که به شوهرش در همان شهر خودشان (ژوهانسبورگ) یک کار خوب پیشنهاد شده است و آنها هم تا آخر این ماه برمی گردند. از این که می رفت پیش خانواده اش اظهار خوشحالی می کرد. می گفت که می خواهند همان جا خانه بخرند و بچه دار شوند. به نظرش این تجربه نه ماهه اش در این شهر "بیشتر از کافی" بوده است! (more than enough)

شب برای آرام می گفتم. می گفتم که برق نگاهش را دوست داشتم. هیچ اثری از نگرانی نداشت. نگرانی از قضاوت اطرافیان که مگر مغزت ایراد داشت که برگشتی؟ نگرانی از شرایط کاری جدید، از این که بروی و بشنوی که کار را به کس دیگری داده اند بدون این که تو را مطلع کنند. نگرانی از بابت رشد بچه ها در اجتماع ضد و نقیض. نگرانی از بی قانونی، بدقولی، کم حوصلگی. من فقط شادی اش را دیدم. این که می گفت: به غیر از همکارهای اینجا، دلش برای هیچ چیز دیگری تنگ نخواهد شد.

کتاب "عطر سنبل عطر کاج" را چند روزی است که در راه رفت و آمد می خوانم و در اغلب مواقع هم با خنده های بی موقع در قطار توجه اطرافیانم را جلب می کنم! امروز بخشی را می خواندم که زن ایرانی راوی قصه در مورد خانواده اش می گفت:
Without my relatives, I am but a thread; together we form a colorful and elaborate Persian carpet.*o

دوباره یاد ماجرای رفتن کارولین، همکارم، افتادم. او فقط 9 ماه شرایط تنهایی و دوری و "تار بودن" را تحمل کرده بود و حتی در همین نه ماه هم دو هفته برگشت به شهرشان و دو هفته هم مرخصی گرفت تا با خواهر و مادرش در انگلستان بگردند. حالا هم که دارد به آغوش خانواده برمی گردد.

سرنوشت ما چگونه خواهد بود؟ ما که فعلا کندیم و آمدیم. اما حتی اگر برگردیم هم هر روز از اقوام و دوستان هستند که تارهای پراکنده می شوند در اقصا نقاط جهان. آیا می شود که روزی دوباره یک قالی قشنگ بشویم؟

* Funny in farsi, Firoozeh Dumas

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

و گاهی تایتل نوشتن از خود متن سخت تر می شود

سر در نمی آرم که توی مخ بعضی ها چی می گذره؟! مثلا من دو روزه موندم خونه "آف سیک"* و این همکارم درست سر ساعت 3.5-4 زنگ می زنه و حرفها و سوالهای چرت می پرسه! خب یک کم فکر کنه ببینه کسی که مونده خونه و حالش خوب نبوده، شاید خواب باشه.
*
حالا شما که از خودمونین، مگه این وبلاگها و گوگل ریدر می ذارن که آدم استراحت کنه!
*
بعد هم این که من و فندق جان خوبیم. یک کم پشه لگدمون زده بود که برطرف شد. نمی شه که همه چیز را اینجا بنویسم. به قول آقای امیدوار اونوقت آقایون به سختی از این مکان عبور می کنند. راستی این همکارم دیروز می پرسه که خب حالا بگو ببینم چی ات شده؟! باید بگم که یک پسر جوانه؟! ... خدا به همه-منجمله این همکار من که ادعای کمبریجش گوش فلک را کر کرده- عقل و درایت عنایت کنه.
*
من برم تا بیشتر از این جفنگ ننوشتم براتون.
*
نمی شه این را هم باید بگم. یادتونه خیلی وقت پیشا توی یک مصاحبه تلویزیونی از یک کشاورزی پرسیدن که چی به زمینت می دی که انقدر حاصلخیز شده؟ طرف هم یک نگاه کرد توی دوربین و گفت:" بسم ا.. الرحمن الرحیم. پهن!" حالا قضیه مواد توی مخ همکار بنده است احتمالا!!!
*off-sick

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

پرورش

دیروز بانو به این نتیجه رسید که اسم لیدی را در کلاس فوتبال محل بنویسد. ایشان هم پیگیر اخبار فوتبالی است، هم عاشق تخمه هم این که صبح تا شب مشغول لگد. آقای آرام پیشنهاد کیک باکسینگ را هم مطرح کرده اند.
خب از وظایف اولیا است که استعدادهای بچه شون را کشف کنند دیگر!

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

مگس راندن از خود مجالت نبود*

و این که بانو هر روز متفاوت با دیروز!

طی آشپزی های هفته گذشته، یک شب هم غذای چینی درست کردم. همین طور که سبزیجات خرد شده را سری سری توی ماهیتابه داغ می ریختم و تند تند همشان می زدم و به این فکر می کردم که برای تشکر از شما بیایم دستور غذای چینی ام را اینجا بنویسم و این که داشتم در همان حین با آقای آرام هم صحبت می کردم؛ غافل شده بودم از این که طبق عادت معمول، شکمم را چسبانده ام به لبه گاز. شعله هم خیلی زیاد بود و شکم من هم که این روزها از معمول جلوتر. ناگهان متوجه شدم که لیدی فندق بیشتر از آن چیزی که باید داغ شده است. جدا شدم، از آشپزی و افکار و صحبتی که تا دقیقه پیشش ذهنم را مشغول کرده بودند، شاید از زندگی. به کناری رفتم و لیدی را خنک کردم و با خودم دعوا که مراقب او نبودم.

دیروز هم اندکی احساس سرماخوردگی داشتم. با سردرد و مخلفات. آرام برایم قرص سرماخوردگی ای گرفت که زن باردار هم می توانست مصرف کند. من هم دیشب قبل از خواب یک عدد خوردم. لیدی مذکور که دو سوم اوقات مشغول جفتکپرانی هستند، تا صبح هیچ حرکتی نکردند. همین باعث شد که بانو هم تا صبح، چندین دفعه از خواب بیدار شود و با نگرانی دنبال لگد بگردد و هزار فکر بکند و هی غصه بخورد که چرا قرص خورده است؟

خلاصه این که زبان الکن بنده قادر نیست که احساس من را نسبت به این موجود ندیده بیان کند. این که ذره ذره دارم یاد می گیرم که مسئولیتش را دارم. این که باید مگس ها را هم از او دور کنم نه این که به آتش بچسبانمش.
*سعدی

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

در این مکان نسیه داده نمی شود

از وبلاگنویسانی که پست با رمز و کلید و قفل هوا می کنند، سراغ شماره های مخفی گرفته نمی شود. اصلا شما بگو در آن پست تخم طلا! این قضیه در مورد شرد آیتمز* گوگل ریدر هم صدق می کند.
با وبلاگهایی هم که می گویند، خدانگه دار ما از این خانه رفتیم به خانه جدید و هر کس که آدرس می خواهد ایمیل بزند، خداحافظی کامل صورت می گیرد. باشد که همان طور که دفعه اول هم را اتفاقی دیدیم، دوباره هم ببینیم. باز هم همان قضیه تخم طلا که نیست که!
خلاصه گفتیم که گفته باشیم.
حتی شما دوست عزیز!
*shared items