۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

از دور دل می بره از نزدیک ...

مادرم معتقد است که دلیل ندارد که آشناها، زیادی در مورد آدم بدانند. حالا چه خوشی چه ناخوشی. نمی گذارد که در مورد جزئیات از او سوال شود. مثلا حتی بیماری نزدیک ترین فردش را تا از او نپرسی به تو نمی گوید و همان طور که گفتم اگر دخترش نباشی کلا نمی توانی که از او بپرسی!

زنی را می شناسم که بدون دلیل تمام اطلاعات درست و غلط خود را در اختیار حتی آشناهای دور می گذارد و احساساتش را هم با آب و تاب هرچه تمامتر مطرح می کند. چه خوشی چه ناخوشی! مثلا چون از دست پسر 48 ساله اش عصبانی است، جلوی زن دوست پسرش، به او بد و بیراه می گوید.

در وبلاگم به جز چند نفر معدود که خودم یا آرام خواستیم که اینجا را بخوانند، بقیه مرا نمی شناسند. این که من از خوشی ها یا ناخوشی هایم بنویسم یا از احساساتم یا توهماتم یا معلوماتم یا هر چیز دیگر، منظورم اطلاعات دادن یا ندادن به دوستان و آشنایان نیست، که می شود به راحتی با ارتباط مستقیم اطلاعات را رد و بدل کرد. بیشتر منظور به تصویر کشیدن ماجرایی است و احتمالا برداشت هایی که می شود از آن ها داشت.

مثلا اگر می نویسم که می شود خوشبخت بود، احساس خوشبختی کرده ام ولی نه صد در صد، اما می شود در وبلاگ نوشت که صد در صد خوشبختم و اگر می نویسم که از شرایط کنونی ناراحتم، شاید در حدود ده دقیقه بوده است این ناراحتی ولی من می توانم اینجا بنویسم که کلا افسرده شده ام! و از هر دو موضوع می شود بسیار برداشت کرد.

من در وبلاگم نه مثل مادرم هستم نه مثل آن زن. از اتفاقات می گویم، اندکی پررنگ تر از حالت عادی. آن دسته ای که مرا نمی شناسند به راحتی می توانند برداشت خود را بکنند و رد شوند، می ماند آن دسته ای که مرا می شناسند که پیشنهاد می کنم که به قول خارجی ها "بین خطوط را بخوانند".

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

ماجرای طولانی دست من


تجربه اول: تابستان 87 در لندن
انگشت سبابه دست راست به طور مداوم گزگز می کرد. نگرانش شده بودم. وقت پزشک عمومی گرفتم. بعد از دو هفته که نوبتم شد، وقتی که مشکل را به او گفتم بدون هیچ معاینه ای گفت که اگر خوب نشد باز هم بروم پیشش! نه معاینه، نه ورزش، نه آزمایش، نه هیچ چی. تصور کنید که بنده برای این قرار مجبور بودم از کارم مرخصی بگیرم.

تجربه دوم: بهار 88 در لندن
سه هفته ای می شد که مچ دست راستم به شدت درد گرفته بود و نمی توانستم که زیاد تکانش بدهم. مثلا هر کلیک روی ماوس، گز گزی ایجاد می کرد که تا آرنجم تیر می کشید. با جستجو در اینترنت به مریضی کارپال تانل شک کرده بودم، اما می دانستم که مچ می تواند چندین جور بیماری داشته باشد. به خاطر تجربه قبلی و مدت زیادی که باید در نوبت بمانم و مرخصی نصف روزی که باید بگیرم و سفر نزدیک ایران، از دکتر رفتن در لندن صرف نظر کردم. دستم را بستم و درد را تحمل کردم.

تجربه سوم: بهار 88 در تهران
دوست پدرم از یک متخصص معروفی که استاد دانشگاه هم هست برایم وقت گرفت. آن هم پشت در اتاق عمل در یک کلینیک خصوصی. او با تاخیر نیم ساعته و خسته از عمل زانو، دست مرا در همان راهرو معاینه کرد. از من خواست که عکس رادیوگرافی برایش ببرم. بعد از حدود یک ساعت که عکس را بردم، در یکی از اتاق های آن کلینیک، تشخیص زیر را داد:
دست شما یک اشکال مادرزادی داره که تازه خودش را نشان داده. کاریش نمی شه کرد مگر این که از خدا بخواهی که دوباره از نو بسازدت. همه آدمها هم کامل نیستن و اشکالاتی دارن.
هر وقت که دستت درد گرفت، شبش ببندش و قرص بخور. باید با دستت مدارا کنی. مثلا پشت سر هم کار نکنی و بار برنداری و ... نمی دانم خودت باید زندگی ات را با این واقعیت هماهنگ کنی.
دست چپت هم به احتمال زیاد همین مشکل استخوانی را دارد و دیر یا زود این اتفاق برایش می افتد.

تجربه چهارم: بهار 88 در تهران- یک هفته بعد از تجربه سوم
به توصیه پدرشوهرم رفتم پیش دوستش که متخصص است و معروفیتش را نمی دانم. مرد مسنی بود. دستم را کمی بیشتر از متخصص قبلی معاینه کرد و عکس را هم دید. به عقیده او مشکل مادرزادی دیده نمی شد، ضمن این که مشکل مادرزادی 27 سال صبر نمی کند. تشخیص داد که شاید کارپال تانل داشته باشم، به هر حال خفیف و این که تاندوم شستم کشیده شده. یک احتمال دیگر هم داد و گفت که زیاد جدی نیست و ام آر آی معلوم می کند.
خودم خواستم که تا آنجا هستم ام آر آی هم بکنم با فرض بر این که کار از محکم کاری عیب نمی کند.

تجربه پنجم: بهار 88 – نصف شب در مرکز ام آر آی در تهران
پانزده دقیقه در دستگاه ثابت ماندم و به صداهای عجیب گوش دادم و فکر کردم که چرا بابام را تا این وقت شب بیدار نگه داشتم؟
تجربه ششم: بهار 88 در تهران
متخصص دوم با دیدن ام آر آی، تشخیص قبلی را تکرار کرد و گفت که آن احتمال هم درست نبوده است و مشکلی نیست. برایم قرص کلسیم و ویتامین دی داد، آن هم به خاطر نوع رژیم غداییم و کمبود آفتاب در لندن. قرصی هم داد که در صورت درد شدید فقط یک دوره مصرف کنم و یک آتل هم داد که هم مچم را ثابت نگه می دارد هم شستم را. گفت که مدتی از شستم برای تایپ استفاده نکنم تا بهتر شود. چند حرکت ورزشی هم داد که در فواصل کاری با هر دو دست انجام بدهم.

تجربه هفتم: بهار 88 در لندن
از طرف کارم باید دکتر اینجا هم معاینه ام کند. دیروز زنگ زدم که وقت بگیرم، گفت اول باید بروم پپیش پزشک عمومی که اولین وقتش دوشنبه 11 می است.
لینک مطلب نونوش از رفتار یک آقای دکتر.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

کاشکی را کاشتیم ...

با خودم فکر می کنم که من هیچ آدم مهمی نشدم. خوب هم که نگاه می کنم می بینم که با این مسیری که در پیش گرفتم نمی شم. آن همه درسی که در دانشگاه مثل طوطی خوندم و پس دادم و بعد از امتحان فراموش کردم را که خودم را بکشم یادم نمی آد. این همه وقتی را هم که صرف این کار جدید کردم و در نهایت به اندازه فندق ازش یاد گرفتم را هم نمی دانم چه جوری به آن دانش های فراموش شده گره بزنم.
شاید اگر آن روزی که نامه دانشگاه یو سی ال آمد که با بورس موافقت نشده بود، پولمان را می دادم برای دانشگاه به جای خانه و از ترم دوم هم بورس می گرفتم، الان داشتم تز دکترایم را می نوشتم و حالم بهتر بود.
شاید اگر همان روزهای اول که آمده بودم، نگران کار و بار و درآمد نبودم و یک بچه ترگل و ورگل به دنیا آورده بودم، الان که بچه مون دو سه سالش شده بود با خیال راحت می ذاشتمش مهد ومی رفتم پی درس خوندنم.
شاید اگر همون روز اولی که اومدم توی این شرکت و دیدم که هیچ چی از اصطلاحاتشون را نمی دانم و اصلا نمی فهمم که کشتی چیه، ول می کردم و مثل بچه پر رو ها هی بهش نمی چسبیدم، یک کار بهتری پیدا می شد و من الان احساس خر در چمنی نداشتم.
شاید اگر اون موقع که با آرام فکر می کردیم که بریم اون ور آب را ببینیم که خدای نکرده ندیده از دنیا نریم، می دونستم که دوری خیلی سخته و من -با این که یک ملت فکر می کنند که آدم مستقلی هستم و خودم هم همیشه در این توهم بوده ام –به خانواده ام خیلی هم وابسته ام،تصمیم نمی گرفتیم که خارج از ایران زندگی کنیم و الان در تهران بودیم و من هم مثل بقیه هم کلاسی هام در یکی از شرکتهای همان جا استخدام شده بودم و همین کارهایی را که این جا انجام می دهم، آنجا انجام می دادم، با این تفاوت که بعد از ظهرها به جای این که هی برم توی فیس بوک و وبلاگ و ایمیل و چت یا می رفتم خانه این یا آن یا هم که در پارک.
شاید اگر وقتی 18 سالم بود به جای این که همه تلاشم را بذارم که کنکور قبول شم، مطمئن می شدم که چی کاره دوست دارم بشم و نه صرفا چون می تونم مهندسی شیمی را تمام کنم، تا فوق نمی رفتم جلو، الان یک خیاط خوبی شده بودم یا مثلا یک آشپز ماهر. شاید هم یک ریاضی دان قهار.

چه می دونم؟ تا الان که هیچ چی نشدم. کاشکی می شد دو روز برای خودم بشینم فکر کنم ببینم از الان به بعد می خوام چی کار کنم. بعد که 38 سالم شد نگم که وقتی 28 سالم بود اگر این کار را می کردم بهتر بودا...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

چشم زخم یا سوزدل


فرضیات:

1- شما زندگی مرفهی دارید.
2- شما دوستان زیادی دارید که از طریق مثلا فیس بوک با آن ها در ارتباطید.
3- در میان دوستان شما، هستند کسانی که به اندازه شما مرفه نباشند، به علاوه کسانی که آرزو دارند از نظر رفاه مثل شما باشند.

کدام یک از گزینه های زیر را انتخاب می کنید.
به صورت مداوم عکس و اطلاعات خود را در معرض دید آنها...
1- می گذارید، چون اعتقاد دارید آنها از این موضوع خوشحال می شوند و نگران سوزدل و چشم زدن هم نیستید.
2- می گذارید و برایتان مهم نیست که آنها شاید خوشحال نشوند.
3- نمی گذارید، برای جلوگیری از چشم خوردن.
4- نمی گذارید، برای جلوگیری از ناراحتی دیگران.

از راهنمایی شما کمال تشکر را دارم! من خیلی دچار این تناقض هستم. البته لازم به ذکر است که علائم رفاه در اینجانب دیده نمی شود و من در موضوعات دیگر درگیر شده ام.
*
*
پ. ن. رفته بودم سفر. ببخشید که بی خبر بود. اینترنت هم نداشتم و دستم هم مشغول استراحت بود.

۱۳۸۸ فروردین ۱۶, یکشنبه

عقل

"درست است که در میان افراد انسان تفاوت عقل و اندیشه وجود دارد، ولی در عین اختلاف که از خصوصیات شخصی و فردی نشات می گیرد، نوعی وحدت و یگانگی در میان عقول آدمیان تحقق دارد که موجب تفاهم در ادراک حقایق می گردد. آنجا که عقل از هر گونه شوائب و اوهام پاک و خالی باشد، اختلاف و تباین در میان عقول دیده نمی شود. همه افراد بشر با همه اختلافات محیطی و تربیتی که ممکن است داشته باشند در مورد مستقلات عقلی اختلاف ندارند. همه کس به آسانی ادراک می کند "که کل بزرگتر از جز است" و در این حکم که یک حکم عقلی است حتی یک فرد آدمی را نمی توان یافت که کوچکترین تردیدی به خود راه دهد."
*
*
*
ماجرای فکر فلسفی در جهان اسلام-ج 1- ص26

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

اهم


گفتم: به نظرت ص.. بهتره یا حقیقت؟
بدون معطلی گفت: حقیقت.
گفتم: چه جوری می گی؟
گفت: چون اصالت با حقیقت است.
گفتم: یعنی چی که اصالت با حقیقت است؟
گفت: مثل این که می گیم "اصالت با وجود است نه با ماهیت".
گفتم: کلا اصالت یعنی چی؟
گفت: یعنی اصلی بودن. یک مورد مهم را می گن که بقیه موارد زیرمجموعه آن قرار می گیره. با اصل و نسب.
به شوخی گفتم: یعنی چیزی که باباش پولدارتره؟
گفت: آره! همون که تو می گی!
گفتم: خب، حقیقت و صلح که مثل وجود و ماهیت از یک جنس نیستند که با هم مقایسه شان کنیم. منتظر بودم بگی سوالت اشکال داره.
گفت: از همون اول بهش فکر کردم. انگار بگی بستنی بهتره یا مچ پا! اما دیدم که حقیقت را در هر مجموعه ای می شه جا داد و بعد اصل اون مجموعه قرارش داد. برای همین گفتم.
گفتم: آره. خودم هم به چشم و تلفن فکر کردم. معلومه که چشم مهم تره.
گفت: حالا ولش کن. سریعتر بیا بیرون. من هم توی دستشویی کار دارم! دیر شد...