۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

ثانیه


در راهروی طبقه دوم، بین اتاق مهمانها و اتاق کنترل، ایستاده بودم و از پشت نرده های قرمز که ارتفاعشان به کمرم می رسید، به استخر نگاه می کردم. در اتاق مهمانها به غیر از من و همکارم، دو نفر هم از شرکت "بی پی" بودند و در اتاق کنترل سه چهار مرد نروژی شرایط آزمایش ها را بررسی می کردند.

*

آزمایش ها برای این بود که شرکت "بی پی" می خواهد یک نفت کش جدید طراحی کند و شرکت های مختلف محاسباتش را انجام داده اند. مثل ما برای سیستم مورینگش. در این استخر بزرگ همه شرایط را شبیه سازی کرده بودند و صحت محاسبات را آزمایش می کردند.

*

من، پشت نرده های قرمز ایستاده بودم و خیره به استخر زیر پایم نگاه می کردم. آزمایش هنوز شروع نشده بود و آب کاملا آرام بود. کشتی و تمام تجهیزاتش در آب بودند. سیستم تولید کننده باد و جریان و موج هم کالیبره شده بودند. این وسط، بوی تند رنگ هم می آمد. از آن رنگ های ضد آب که برای استخر به کار می رود.

*

بو مرا برد به اول تابستان ها و رنگ استخر، به روزهایی که امتحان ها تازه تمام شده بود و فارغ از دنیا و مافیها فقط به سه ماه تعطیلی فکر می کردیم. بویی که یاد آور روزهای گرم و استخر و درخت گردو و نوجوانی است.

*

آمدم در اتاق و نشستم به نوشتن این موضوع. این که روزگار در طول زمان آدم را به آرامی از کجا به کجا می برد و بعد با یک بوی ساده در کسری از زمان برش می گرداند به نقطه اولش.

۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

نروژ

باز هم سفر. آن هم در اولین روزهای سال ایرانی. آن هم تنهایی. آن هم وقتی که دست راستت را نمی توانی درست استفاده کنی و از این که با دست چپ ماوس را هدایت کنی هم کلافه شده ای. کلافه یعنی یک چیزی در ستون مهره هایت تیر بکشد از خستگی وقتی دست چپت به جای این که ضربدر را بزند که صفحه بسته شود، مربع را بزند و صفحه بزرگ شود.
سفر به یک کشوری در همین نزدیکیها. سردِ سرد. باید خودم را مجهز کنم. کفش گرم ندارم.
سفر به شهری که چندتا ازهم دانشگاهی های سابقم در آنجا درس می خوانند. باید خودم را آماده کنم برای دیدنشان. باید برای خانه و زندگی جدیدشان کادو تهیه کنم.
می توانم چند روزی را استراحت کنم. دست راست و چپ و ستون مهره هایم هم. هرچند که برای کار می روم، اما فکر می کنم که وقت استراحت باشد. از فردا تا شنبه.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

عیدتون مبارک


۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

آن روز که زن گفت: انگشت سبابه دست راستم گزگز می کند و کسی تحویلش نگرفت، فکر نمی کرد گه مجبور شود این متن را با دست چپش تایپ کند! دست راستش مرخص شده است ....
*
*
*
او برای همه شما آرزوی عید خوبی دارد. چون تایپ کردن برایش سخت است سریع می گوید: عید شما مبارک دمب شما سه چارک!!
****
****
در ضمن، ایها الناسی که با ماوس و کی برد کار می کنید، مراقب مچ دست راستتون باشید. سندورم کارپال تانل را جدی بگیرید!

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

پف آلود

خانم نسبتا مسنی است. مسن، نه یعنی پیر! که یعنی سنی از او رفته است. حدود 63-64 سال. هنوز زیبا است. روزگاری موهایش در بین آشنایان معروف بوده است و امروز با این که خیلی کم پشت شده است اما همیشه مرتب و درست شده است. مانیکور و پدیکورش هم به راه است.
کدبانوی باسلیقه ایست. دست پختش را نمی شود فراموش کرد. با این که آدم در حین خوردن غذایش نگران کولسترول و فشار خون می شود، ولی واقعا لذیذ است. فکر که می کنم، می بینم خوشمزه ترین دست پختی است که تا الان خورده ام.
خانه اش هم همیشه مثل دسته گل می ماند. از داخل کمدهای اتاقش بگیرید تا تک تک کابینت ها، هر وقت که کارتان بهشان بیفتد، انگار دیروز در فرایند خانه تکانی تمیز شده اند! در این خانه های مرطوب لندن که همه جا بوی نم و نا می آید، در خانه او فقط بوی گل به مشام می رسد.
روزهای اولی که ما آمده بودیم، خیلی به ما رسید. چند روز در خانه شان بودیم و خودش و شوهرش و پسرانش از کمک دریغ نکردند. گرچه من، آدمی نیستم که زیاد دنبال کمک دیگران باشم، اما واقعا آن دوران به کمک و روحیه احتیاج داشتم.
تولد کسی را ندیدم که فراموش کند. یعنی آدم مطمئن است که اگر هیچ کس روز تولدش به او زنگ نزند، او می زند! در این چند سالی که اینجا بوده ام، هر سال کادوی تولد را از او گرفته ام.

همه این ها را نوشتم که بگویم دیروز عصبانی ام کرد. آن هم خیلی زیاد. بار اولی هم نبود که من را به این مرحله رساند.
خیلی حرف می زند. انقدر که خودش یادش می رود که یک موضوع را چندین دفعه گفته است. در این میان حرف های خودش را با دیگران هم قاطی می کند. یعنی مثلا نظرات من را به اسم خودش و نظرات خودش را به اسم من به نفر سوم می گوید. نمی دانم که قصد و غرضی پشت این موضوع هست یا نه. ولی از وقتی که بچه بودم، همیشه عزیزترین کسانش را با همین روش به جان هم انداخته است.

دیروز هم که قیافه باد کرده و سکوت مرا دید، من وقتی گریه می کنم حتی گربه ها هم با دیدن چشمان پف کرده و دماغ قرمزم می فهمند که گریه کرده ام(!)، می گفت از دست من ناراحت نباش. خودت می دانی که چه قدر دوستت دارم؟!؟! و من واقعا نمی دانم.

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

آرزو



چه قدر دلم می خواست که این دو تا مشقی که باید فردا تحویل بدهم، الان حاضر بودند و به جای فردا الان می فرستادمشان. بعد دوباره چه قدر دلم می خواست که این نتایجی که تا فردا باید بقرستیم برای مشتری، الان حاضر بودند و این که آن مدیر مهربانمون الان از من نمی خواست که یک کار فوری فوتی برایش انجام بدهم ونتایج مربوط به آن را با توضیحاتش در گزارشش بنویسم و گزارش را برای فردا نمی خواست. تازه ادامه آرزوم این طوری است که برق اینجا هم می رفت و همه دست از کار می کشیدند! اون وقت من همین جا می نشستم و ادامه کتابم را می خواندم! آخر نمی دانید به چه جای حساسی رسیده ام:

o“ In fact, Hobbes can be seen as the inventor of the modern free will problem. In the middle ages, the free will problem was centrally a problem about how human freedom was related both to human rationality and to knowledge and action of an omnipotent and omniscient God. The central questions were these. How does the capacity for reason make humans free? And how is human freedom consistent with God’s providential control of the universe and his foreknowledge of how we will act? After Hobbes, the free will problem increasingly becomes a quite new kind of problem – a problem about how to fit human freedom in to a naturalist world picture. The question under debate increasingly becomes this. If humans exist as parts of a wholly material world of cause and effect, how is a human freedom possible?”*o


فقط یک آرزوی دیگر می ماند، آن هم این که اگر برق برود، بهتر است یک کم خورشید در بیاید، چون الان خیلی آسمان تاریک است.

o* Free will by Thomas Pink p66-67

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

مسافرت


در ماشین نشسته ایم و به سمت میلتون کینز در جاده پر درخت واتفورد می رانیم. می رویم که ببینیم پیست اسکی داخل سالن چه شکلی است. هوا آفتابی است و ما عاشق. ضبط ماشین را خاموش می کنم و...

می گویم: فکر کن الان چند سال دیگه است و ما داریم می ریم مسافرت. یادته می گفتی که باباها وقت مسافرت کلاه کپ می ذارن؟ مثلا تو کلاه هم سرته!

می خندد.

ادامه می دهم: بعد مثلا فرض کن که ما داریم به ضبط گوش می دیم و گاهی هم با هم صحبت می کنیم. دو تا بچه هامون هم عقب نشستن!

باز می خندد.

می گویم: یکی پشت تو خوابیده و کتاب می خونه، اون یکی هم پشت سر من نشسته و به بیرون خیره شده. بعد اونی که خوابیده و حواسش نیست، پاش می خوره به اونی که نشسته و داره فکر می کنه و جیغش را در می آره!

با تعجب نگاهم می کند. انگار که شیزوفرنی گرفته باشم!

من اما توجه نمی کنم و واقعا رفتم توی اون فضا. می گویم:

دومی می گه: نزن دیگه، دیوونم کردی! اولی که حواسش جای دیگه است با سکوت جوابش را می ده. دوباره دومی می گه: اه! مامان یه چیزی به اش بگو! من می گم: می تونین با هم توی این مساله کنار بیاین یا احتیاج به قاضی دارین؟!

دیگر به حرف می آید و با خنده می گوید: حالت خراب شده؟

می گویم: خب سعی کن تصور کنی. مثل یک بازی. خوش می گذره!
می گوید: بابا جان! چه کتابی می خونی؟

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

رضایت


دخترک با قهوه ای در دستش در هیاهوی جمعیت سوار بر مترو، روز اول هفته را با لبخند شروع می کرد. گاهی که در تاریکی تونل، نگاهش به تصویرش در شیشه می افتاد، از لبخند خنده دارش، خنده اش می گرفت!

با خود اندیشید که خوشبختی یعنی همین.

یعنی این که صبح خود را با قهوه شروع کنی. قهوه ای که یا تو هوسش می کنی یا همراهت و در اغلب اوقات آن دیگری هم پایه است. قهوه ای که امروز، مرد قهوه چی اش، برای اولین بار سفارشتان را زودتر از خودتان گفت و شما خندیدید از این که در ایستگاه شلوغ یوستون، مرد قهوه چی سفارش شما را بلد شده است!

دخترک نگاهی به کوله پشتی اش کرد که به خاطر جمعیت درون مترو روی زمین بود. اندیشید، خوشبختی یعنی این که بعد از کار، کت و دامن و نیم چکمه جای خود را به لباس و کفش ورزشی می دهند. یعنی چرتی که احتمالا توی قطار می زند تا به ورزشگاه برسد. یعنی حرکات کششی ای که انجام می دهد و مزه در رفتن خستگی را از ستون فقرات می چشد. یعنی مطالبی که در آن حین گوش می دهد. یعنی هدفونی که صد دفعه از گوشش در می آید!

چشمش به کیف دستی کوچکش افتاد و کتابی که دیده می شد. کتابی که تا قبل از قهوه در دستش بود به جای کیف. کتابی که یک روز آخر هفته اش را برای پیدا کردن آن خرج کرده بود. کتابی که او را یاد صبقه سوم کتابفروشی واترستون درمرکز شهرمی انداخت و کتابهای فلسفه اش و کاناپه راحتش. یاد روزی که تمام فکرش درگیر فهمیدن "آزادی " و "اختیار" بود. یاد دوستانی افتاد که خواسته یا ناخواسته باعث شدند که او به این مسئله به صورت جدی فکر کند.

لبخند می زد در حالی که فکر می کرد، خوشبختی یعنی همین. یعنی حرکت، وقتی که هدف و اسباب معلوم است و تو ترسی نداری از این که در ارتفاع اوج بگیری یا در اعماق آب ها شنا کنی. دلش می خواست به مردی که رو به رویش ایستاده بود، این مسائل را می گفت. با خود اندیشید: آیا این مرد با دیدن قهوه و کوله پشتی و کتاب درون کیف می فهمد که می شود خیلی خوشبخت بود؟!

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

سرما


در این روزهایی که هوا بوی بهار گرفته است و صدای بلبل ها تا نیمه های شب به گوش می رسد، هوای سرد پریروز کمی عجیب بود. سوز سردی داشت به علاوه رگبارهای ناگهانی و کوتاه مدت. من، اما در مواقعی که احساس ناخوشایندی دارم، بدون در نظر گرفتن دمای هوا، زیاد لباس می پوشم. این خصوصیت گرچه در بسیاری از مواقع باعث دردسر و عرق ریختن بی خود می شود، اما پریروز به کارم آمد. بلوز پشمی و پالتوی بلندم که صرفا به خاطر حالم پوشیده بودمشان، در آن سوز و سرما، دلچسب بودند.

بعد از حدود یک ساعت انتظار، وقتی همه مهمان ها و مسئول مسجد حاضر شدند، برایش نماز خواندیم. صوت قرآن که در یک ساعت گذشته بی وقفه پخش شده بود و همه، حتی داماد انگلیسی، در حالی که به تابوت حاوی پیرزن تا ابد خوابیده، خیره شده بودند، به آن گوش داده بودند، جای خود را به صدای مسئول مسجد داده بود که سوره یاسین می خواند.

بعد از این مراسم، بانوی مسن را سوار ماشین مخصوص کردند و به سمت مزار راه افتادند، مهمان ها هم به دنبال آنها، ما هم در بین مهمان ها. نیم ساعت در راه بودیم. در ماشین ما صحبت از اولین تجربه خاکسپاری در لندن بود و این که ما هم آیا؟ این که چه فرقی می کند کجا باشی؟ این که با گذشت زمان رسم و رسوم چه تغییراتی می کند؟ این که برای مراسم تدفین چه توصیه هایی شده است؟ این که در زمانه ما کدام رعایت می شود؟ این که آیا آدمی که عزیزی را از دست داده، باید نگران غذای مهمان ها باشد یا این که اطرافیان باید دور او را بگیرند و مدتی غذایش را آماده کنند تا به حال طبیعی برگردد؟ این که ...

رسیدیم. مادربزرگ را به منزل جدیدش می بردند و ما هم نگاه می کردیم. نوه اش که پسر بچه دوماهه دارد، بچه را به من سپرد تا به مراسم برسد. شوهرش هم پیر بود و ناتوان، با صندلی چرخدار کنار من و بچه از فاصله دورتر تماشا می کرد. سوز سردی بود. صدای گریه از جمعیت یه گوش می رسید و گاهی هم جمله ای از پیرمرد. درد و دلی با خدا، آیه ای، شکایتی، شکری. نگران بچه بودم که سردش شود. یک چشمم به خاک و گودال عمیق بود، یکی به حرکت های بچه.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

قارچ سمی

با اجازه دوستان، نظرهای پست قبل را در این پست می گذارم. اگر دوست داشتید که نظرتان فقط در همان کامنت دانی باشد، بگویید که از این جا پاکشان کنم. در آخر هم دوباره یک سوال.

روز به روز:
بنظر من آزادی یعنی هرکس بتواند راه خودش را برود و کسی جلوش را نگيرد و قضاوتش نکند. اين البته وقتی آدمها در يک جامعه و در تعامل با يکديگر هستند، مشروط به اين مي شود که مانع و مشکلی برای ديگران درست نکند و تعريف حد و حدودش سخت تر ميشود. مثلا يک مادر همه ی آزادی های يک زن غير مادر را ندارد چون تعهدی نسبت به بچه هايش دارد و باز همونطور که گقتم تعريفش سخت ميشود. بهمين دليل نشد که در باره ی پست قبلی نظری بدم.اما در مورد اين يکی که يک آدم رو تنها بردی در يک جزيره، کار رو راحت کردی.وقتی يک آدمی خودشه و خودش، آزاده که اينقدر بخوره تا دل درد بگيره يا اصلا نخوره و يا به انداره بخوره.***اگر چه که اگر از روشی خانوم محيط زيستیِ ما بپرسی. ميگه نه. آدمها به يک اندازه ای حق دارند از طبيعت بگيرند و بيشتر حق نداند. بنابراين اون آدم نميتونه 24 ساعت بخوره.***تازه اگر فکر کنيم که بدنمون هم موجوديتيه برای خودش و ما نسبت به اونهم مسیوليتی داريم، بعد ديگه فقط ميمونه به اندازه خوردن. نه ميشه اصلا نخورد و نه ميشه دايم خورد.

مریم:
به نظر من آزادی یعنی گزینه دو! چون تو آزادی چیزایی رو تجربه کنی که دوست داری به شرطی که ضرری به موجودات دیگه نزنه!اگه گزینه اول رو انتخاب کنی نه تنها آزاد نیستی بلکه اسیر خوردن شدی.گزینه سوم هم که نوعی مازوخیستی هست.چون نیاز به خوردن رو خدا در وجودمون گذاشته! اما گزینه 4 بسیار ایده آل گرایانه است.از واقعیت کمی دوره.خصوصا اینکه توی یه جنگل تنها سرگرمی جز خوردن وجود نداره!

نفر دوم:
در مورد این دو پست اخیر شما، من فکر میکنم که آزادی هم اصول و قواعدی دارد و بخش مهمی از قضیه ی آزادی برمیگردد به مبحث حق و حقوق: اینکه نه تنها آدمها که حتی طبیعت پیرامونمان و حتی اجزای وجود خودمان هم حق و حقوقی دارند که باید رعایت شوند.وجود ما به عنوان یک امانت که برای هدفی خلق شده، به چیزهایی نیاز دارد (نه فقط جسمی و مادی که نیازهای معنوی هم مدنظر است) که باید تامین شوند و از چیزهایی هم باید پرهیز کند در این صورت است که حق و حقوقش رعایت شده. در مورد محیط و آدمهای اطرافمان هم چنین مسئله ای صادق است.پس به نظر من لازم است که یک سری قواعدی داشته باشیم. هرکسی میتواند قاعده و قانون خودش را داشته باشد ولی اینکه قانونها از کجا آمده باشند و کدام جامع و کامل باشد بحث دیگری است.ممنون از این سوالهایی که طرح میکنید.

نونوش:
فكر ميكنم براي آن تعريفي كه تو ميخواهي بهش برسي مثال درستي نباشه ؟؟!!!
مامان فراز:
خوب به نظر من گزینۀ 4 درسته ولی خوب ممکنه در این بین یک سری فکرها هم به سرش بزنه که از گزینۀ 2 استفاده کنه، مثلاً اینکه نکنه بعدش غذا گیرم نیاد . اگه خیلی هم گرسنه نباشه و امید داشته باشه به چیزای بهتر و به این ترتیب به گزینۀ 3 متوسل بشه

مهشید:
البته آزادی مراتبی داره. در حالت حدی می شه گفت:آزادی یعنی اینکه اون آدم هر کدوم از این 4 گزینه که شما نوشتی رو بسته به میلش انتخاب کنه و کسی هم رفتارش رو تحلیل نکنه.

چند عدد روشن سازی:

1- در مثال پایین قارچهای سمی هم در جنگل بوده اند. از آن قارچ قرمزها که در کانال بی بی سی می گفت که در زمان خیلی کوتاهی آدم را می کشد.


2- اگر این موضوع را رو در رو با بانو به گفتگو نشسته بودید، بانو قبل از بحث یا شاید وسطهایش، حدود نیم ساعت برایتان دلیل می آورد که اولین دلیلش از در میان گذاشتن مطلبی با شما این است که خودش بهتر آن مساله را بفهمد. به نظر او افرادی که بدون دلیل و صرفا با تعصب برای متقاعد کردن دیگران با آنها صحبت می کنند، فقط و فقط، باعث اتلاف وقتند.

3- بانو در این مثال هایی که زده است، مفهوم "آزادی مطلق" را در نظر داشته است. به نظر او آزادی مطلق با "اختیار" فرق دارد. در ذهن او این چنین است که "اختیار یعنی قابلیت انجام عمل" در حالی که "آزادی یعنی عمل بدون قید و شرط، مخالف اسارت".

4- بانو، با توجه به این مفاهیمی که در ذهنش دارد و دو مثال زیر در مورد "وجود آزادی مطلق" شک کرده است. نظر شما چیست؟