۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

18- آقای پدر

قبلا هم از روابطمان و نظرم در این باره نوشته ام. امشب که تماس گرفته بود، به من می گفت: طاقت ندارم صبر کنم تا ببینمتون و در بغلم بگیرمتون.
یک ساعت بعد با خودم فکر می کردم، من با وجودی که او را خیلی دوست دارم، اما هنوز به او می گویم آقای ج. (نام فامیلش!). او به من می گوید: بابا! از روی محبت و من هنوز نمی توانم در ذهن و کلام، پدر یا بابا را برای غیر از پدرم به کار ببرم.
در مورد مادر هم، ایضا.
نمی دونم، بعضی از عروس ها ازهمان مراسم خواستگاری چه طوری به مادر و پدر همسرشون می گن: مامان وبابا؟ یعنی، اشکال از من ه؟

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

19- عادت

وقتی خسته از کار روزانه،
در دل این شهر شلوغ،
بین مردمی که نگاه هایشان از یخ هم بی احساس تر است،
شاید کمی کمتر از حجم واقعی ات در مترو جا داری که بایستی تا به ایستگاه قطار برسی،
به تکه گوشت های آویزان در قصابی فکر می کنی و خنده ات گرفته،
با همان لبخند مضحکت که روی لبانت است،
چشمت می افتد به یکی از همسایگان که گاهی وقت خرید می بینی اش و بعضی صبح ها در ایستگاه قطار،
به لبخندت ادامه می دهی.

اما نه برای تصور کردن منظره قصابی که برای دیدن یک آشنا در جایی که انتظارش را نداری،
که برای عادت کردن به شهر جدید.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

20- ستاره


1- دیشب باز با دختر خانم هندی هم صحبت شدم. گفت هر شب به ورزشگاه می آید و مرا از نگرانی در آورد! از بس که هر دفعه که رفته ام او را دیده ام. از من که سعی می کردم در سونا درس بخوانم(!) پرسید: ستاره تولدت چیست؟ من هم که بین سالهای چینی و ماه های هندی (به گمونم؟) گیج شده بودم، تاریخ تولدم را به او گفتم. کمی فکر کرد و گفت: سرطان یا همان کنسر. تایید کردم. از قیافه اش حدس زدم که از کنسری ها زیاد هم خوشش نمی آید. یک کم بعد هم خودش به این موضوع اعتراف کرد!

2- یکی از دوستان صمیمی ام در دبیرستان هم همین طور بود. هم به این قضایا زیادی اعتقاد داشت، هم از کنسری ها خوشش نمی آمد و هم این موضوع را بیشتر از صد دفعه جلوی من گفته بود! یعنی توصیه می کرد که با متولدین تیر (من) و آبان دوست نشوید!!

3- به شخصه دو نفر را از نزدیک می شناسم که روز تولدمان یکی است. ما سه نفر به سختی شباهتی با هم داریم.

4- ؟؟؟
پ.ن. من معمولا در مورد تمام پست های قبلی فکر می کنم. اگر در مورد هر کدام نظری داشتید، حتما همان جا یادداشت کنید. فقط بی زحمت به من هم اطلاع بدهید. ممنون.

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

21- قیاس


بانو وقتی کوچک بود، خیلی کوچک شاید، در جواب این سوال که "مامانت رو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" می گفت:" اصلا نباید این سوال رو از یک بچه بپرسید. یک بچه چه جوری می تونه بین مامان و باباش یکی را انتخاب کنه؟" بانو این موضوع را به دقت یادش است.

بانو وقتی مدرسه می رفت، با پسر یکی از اقوام که تمام تعطیلات و آخر هفته ها و مسافرت ها با هم بودند، همسن بود. از همان اول با هم مهدکودک رفتند و بعد کلاس زبان. بعد هم که هر ثلث با هم امتحال داشتند و با این که در یک مدرسه نبودند ولی درس خواندن هایشان زیادی با هم بود. در این بین بعضی از اقوام دوست داشتند بدانند که کی زرنگ تر است یا نمره هایش بهتر است یا از همین حرف ها. بانو و دوستش هم عین دو سرباز از هم محافظت می کردند و در جواب هر گونه خاله زنک بازی می گفتند:" ما با هم دوستیم. شرایطمان هم یکسان نیست که ما را با هم مقایسه کنید." و بانو از خودش مطمئن است که هیچ گونه رقابتی هم با دوستش نداشت.

بانو امروز متوجه شد که حتی یک مرد بزرگ هم اگر بدون ملاک درست، مبنای مقایسه قرار بگبرد، دردش می آید.

بانو فکر می کند که دیگران، برای مقایسه هایشان، چه ملاکی دارند؟ چگونه می شود از دستشان فرار کرد؟ و چگونه می توانی از خودت دفاع کنی وقتی قیاس طرف را قبول نداری و کودک هم نیستی که حرفت را رک، بگویی؟

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

22- صداقت


دو سه ماه می­شود که منزلشان نرفته­ام. اعصابم خیلی راحت شده است. یادم نیست که از چه سنی به بعد دیگر نتوانستم با افراد دورو رابطه برقرار کنم. اما خوب می­دانم که تحمل کسی که دروغ می­گوید و این­رو و آن­رو­اش یکی نیست، از جمله سخت­ترین کارهای دنیا است برایم. فرقی هم نمی­کند که عدم صداقت مخاطبم به خاطر چه موضوعی باشد. یعنی از شام شب قبل یا ثروت خانوادگی گرفته تا مسائل اعتقادی. با همان کم­مقدارترین دروغ اولیه، سد صداقت شکسته می شود و سیل رابطه مان را ویران می کند.


به احتمال زیاد طرف هم از جاری شدن سیل باخبر می شود، چون در این شرایط قدرتی در کنترل کردن نگاهم ندارم.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

23- خالی

یه روزهایی هر چی سعی می کنی که نیمه پر لیوان را ببینی، انگار چشمت هی سر می خوره روی قسمت خالی و بر و بر بهش نگاه می کنه. به همه کارهایی که می خواستی انجام بدی و معطلی. به همه زمان ها و موقعیت هایی که می تونستی بهتر ازشون استفاده کنی.

یه روزهایی هم برعکس. همچین به همه چیز از سر اقتدار نگاه می کنی، یعنی که همه لیوان که پره، هیچ، شربت اضافی هم هست برای بقیه اگر لیواناشون خالی ه.

نمی دونم چرا تعداد اون روزایی که همه لیوان را بشه درست دید و مثلا گفت:" نصف لیوان حاوی شربت است و تا بعد از ظهر کفایت می کند"، به اندازه دو دسته دیگر نیست؟!

آیا پاراگراف سوم هم به نوعی "نصف لیوان خالی" است؟

همین.

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

25- سرگیجه

حدود دو هفته است که گاهی در اثر تغییر وضعیت، مثلا از حالت عمودی به افقی! و برعکس، دچار سر گیجه می شوم. امروز صبح رفتم دکتر. آقای دکتر پس از معاینه و پرسیدن مقداری سوال به این نتیجه رسید که سرگیجه ام از عوارض سرماخوردگی اخیر است. برای بهبود هم راه حلی پیش نهاد کرد که آرام می گفت:" من اگر وبلاگ داشتم حتما راجع به قیافه ذوق زده تو بعد از شنیدن راه حل دکتر چیزی می نوشتم!"

راه حل به قرار زیر است:

همان حرکتی که باعث سرگیجه می شود را روزی ده تا بیست دفعه تکرار کنید. عمدا و با سرعت خیلی کم. مغز این قابلیت را دارد که اگر اختلالی در مایع گوش میانی ایجاد شده باشد، آن را به مرور بر طرف کند.


پ.ن. بانو در کار مغز و ذهن و عقل و شعور و روح و نفس و... مانده است. بد جوری.......................................................

26 - سکوت

... تا به جایی رسید دانش من

... تا بدانـم همــی که نـــادانم



ابن سینا

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

27- زبانه


زبانه می­کشد. شعله­های درونم را می­گویم. حرارتشان عقلم را دارد ذوب می­کند. گاهی آهی می­کشم یا انگشتانم را مشت می­کنم و آرام روی میز می­زنم. تمام استدلال­های دیشب و قبل­ترش تحت­تاثیر نور خیره­کننده آتش قرار گرفته­اند، مسحور شده­اند. خیره­خیره به زرد مایل به سفیدِ نور نگاه می­کنند و انگار فلج شده­اند. تکانی نمی­خورند.

مساله خیلی هم پیچیده نیست. یعنی نبود تا این که آتش­سوزی شروع شد. الان هم اگر این جا بنویسم و شما بخوانید، چون آتشی درونتان نیست، شاید به سیستم عقل من بخندید که چه زود خلع سلاح می­شود. چه ناتوان است در برابر آتش. حق خواهید­داشت که از خود بپرسید چرا بانو کپسول آتش نشانی تهیه نکرده­است. او که این همه کلاس "مدیریت بحران" و "ریسک" رفته است!

من، اما، تصمیم دارم که در جریانتان قرار بدهم. برای مقابله با آتش هم خوب است. شاید کمتر کردن اکسیژنش باعث شود که آرام­آرام خاموش شود و در این فاصله سیستم مغزی من هم دوباره "آپلود" شود.

قضیه از این قرار بود که یکی از همکارهای جوانم مشتاق شد در این دوره ای که درس می خوانم، شرکت کند. مشکل سو تفاهم هم از همان ابتدا شروع شد. نمی دانم که منبع احساسات نامطلوب من صرفا نوع دیدم است یا واقعا وجود دارد. مثلا برای هفته آینده باید گزارشی تحویل بدهیم. از حدود یک ماه پیش، چهار تا مقاله مرتبط داشتم که چون ازم سوال کرد، در اختیارش گذاشتم. چند روز پیش هم که گزارشش نسبتا تمام شده بود (فقط با استفاده از همان مقاله­ها)، از من خواست که بخوانم و نظر بدهم. دو نکته ای که به نطرم آمده بود را گفتم و او گزارش را اصلاح کرد و دوباره از من نظر خواست. دیروز صبح که گزارشم کامل شده بود و به او دادم تا نظر بدهد، تصمیم داشت که تکالیفش را تحویل بدهد. چند ساعت بعد که نظرش را پرسیدم، گفت: "به نظرم نوشته ات خوب بود. به من که چند ایده داد! یک کم البته در بعضی جمله ها، انگلیسی اش معلوم بود که خارجی هستی. " و تا همین الان که می شود 24 ساعت بعد هنوز دارد از روی جمله های گزارشم ایده می گیرد و صدای تایپش در من شعله درست می کند!

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

28- اشمئزاز



بین جمعیت سوار قطار شدم. قطار هر روز ما را تا ایستگاه یوستون در مرکز شهر می ­آورد. حدودا پانزده دقیقه طول می­کشد و هیچ توقفی هم ندارد. از یوستون هم یک خط مترو وجود دارد که مستقیم می­آید تا خیابان محل کارم. در مترو اما، سه ایستگاه را باید رد کنم که آن هم حدود ده دقیقه­ای زمان می­برد که در مجموع با احتساب پیاده­روی­ها می­شودنیم­ساعت.

سرم به کار خودم بود. آقای آرام به این قطار نرسیده­بود و من تنها بودم. هنوز همه سوار نشده­بودند که صدای یک زنی بلند شد: چرا به من می­گویی که هل ندهم؟! در سکوت معمول این جا همچین صدایی توجه همه، به غیر از مسافرانِ خواب و آنهایی که صدای موزیکشان در بقیه مواقع مخل آرامش است، را به خود جلب کرد. من هم یکی از آن­ها.

طرف مقابل چیزی نگفت و لبخند تمسخر­آمیزی زد. زن اولی دوباره شروع­کرد با صدای بلند به اعتراض کردن که تبدیل­شد به دعوای او با طرف مقابل که یک دختر جوان هندی بود و سکوت کرده­بود. هر­از­گاهی می­گفت که من نمی­خواهم در این زمینه با تو صحبت کنم و زن کوتاه نمی­آمد و حتی یکی دو بار ناسزا هم گفت که خفه­شو مثلا یا ...

ما همه هاج­و­واج مانده­بودیم که این دختر هندی شاید خانم­سفید­پوست را گاز هم گرفته که او این چنین سر و صدا می کند. در این بین موبایل خانم­سفید زنگ خورد و او ماجرا را برای مخاطبش طوری تعریف­کرد که من، جای او، فکر کردم که زد و خورد هم صورت گرفته­است!

دختر هندی ساکت بود و نگرانی­اش از این بود که روزش خراب شود. از لهجه و نوع لباس و این که هر روز این مسیر را می آید، می­شد احتمال داد که در همین کشور بزرگ شده و تحصیل کرده­است. من هم با خودم فکر می­کردم که این خانم­سفید ­پوست که فقط می توانستم پشت سرش را ببینم، واقعا موضوع مهم­تری ندارد که به آن بپردازد و بی خیال شود؟!

بعد از این که مکالمه­اش تمام شد، یکی از هم­سفران از او پرسید که حالش خوب است یا نه؟ و او دوباره شروع کرد... نفر سوم هم خیلی راست و پوست­کنده به او گفت که ما حوصله این اراجیف­ت را نداریم و بهتر است ساکت شوی چون هنوز ده دقیقه راه داریم تا برسیم و این­که بهتر است کمتر نژاد­پرست باشی و ادعای دیگری هم نداشته­باشی. او هم که گمان کنم آمپرش کامل چسبیده­بود، شروع کرد به دفاع. تا دوباره موبایلش زنگ زد و روز از نو، روزی از نو!

من که استرس را جلوی چشمانم می­دیدم، غزلیات حافظ با صدای بلند شاملو را فرو کردم در گوش­هایم و فکر کرم که اطرافیانم هم این صدا را ترجیح بدهند، با وجودی که نمی فهمند. و دیگر جدا شدم از بحث و رفتم در "سالها دل طلب جام جم از ما می کرد".

رسیدیم یوستون. موفق شدم چهره خانم عصبانی را ببینم. دخترک هندی و من و او در ایستگاه هم مسیر بودیم تا به سکوهای مترو برسیم. دخترک هندی از ما جلوتر بود. زن را دیدم که با سرعت راه می­رفت و نزدیک پله­برقی رسید به دخترک هندی. چیزی به دخترک گفت. دخترک با دست اشاره کرد که تو اول برو. من هم که عادت دارم روی پله­برقی ها به حرکت­م ادامه دهم، در اواسط پله­برقی­مجاور به آن دو رسیدم. به دخترک هندی با تحکم می­گفت: فاصله ات را با من حفظ کن! آنقدر بلند بود که من با وجود صدای آقای شاملو به وضوح شنیدم. دخترک هنوز لبخند می زد. من احساس اشمئزاز داشتم.

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

29- بی نهایت

از ظهر تا همین الان یک صحنه ای از دوران کودکی به روشنی روز آمده در ذهنم و بالاخره مجابم کرد که بنویسمش. من هم آخر شبی که بعد از نه هرگزی نشسته ام سر درس و می خواهم یکی از مشق هایم را بنویسم و تمام کنم، رضایت دادم به خواهش دلم گوش کنم!

حدود 9 سالم ه. در خانه دایی بزرگه هستیم. یک خانه نسبتا کوچک با سیستم صوتی آخرین مدل که پاتوق فیلم دیدن بود. لابد بتاماکس. من کنار دایی کوچیکه نشسته ام. همونی که تا الان نتونسته ام لنگه اش را پیدا کنم در زمینه فهمیدن حرف بچه ها و فهماندن منظور خودش به آن ها. پر از سوالم. با یک دفتر چهل برگ. از آنهایی که جلدشان هم کاغذ کاهی کلفت بود. با اعداد سرگرم بودم و بین شان هم گیر کرده بودم. از دایی کوچیکه پرسیدم: بی نهایت یعنی چی؟ او هم بعد از کمی فکر گفت: اگر توی اولین صفحه این دفترت یه دونه 1 بنویسی و بعد تا آخرش صفر بذاری باز هم به بی نهایت نمی رسی.

از دیروز که شنیدم ما که قابلیت تصور بی نهایت را در ذهنمان داریم و بی نهایت هم نا محدود است، پس ذهن ما نامحدود است، چون ظرف باید قابلیت پذیرش مظروف را داشته باشد؛ یاد دفتر چهل برگم افتاده ام. ماده بود و محدود و من همان موقع هم می دانستم که اگر به جای همه آن صفرها، 9 بگذارم، عدد بزرگتری خواهم داشت!

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

30- قاطری دیدم بارش همه علم*


- یک کتابخانه جدید خریدیم که کتاب­های­مان از سر و کول هم پایین بیایند و قابل روئیت بشوند. وقتی کتاب­ها را داخل­ش چیدیم باورمان نمی­شد که تقریبا پر شده­است. نمی­توانستیم بپذیریم که این کتاب­ها در حالت قبلی­شان چگونه در نصف این فضا جا شده­بودند.

- با آرام قرار گذاشته­ایم که به عنوان کادو برای هم کتاب بخریم و حتما با امضا باشد موقع تحویل!

- وقتی وبلاگ می­خوانم یا به سخنرانی­های مورد علاقه­ام گوش می­دهم، مرتب لیست کتاب­های جدید را بر می­دارم. روی میزم پر است از اسم کتاب که روی کاغذها ی زرد­پشت­چسب­دار نوشته شده­اند و در نقاط مختلف چسبیده­اند.

- اگر مسافری از ایران بیاید و جا داشته­باشد از مادرم می­خواهم که برایم کتابی بخرد و از طریق او بفرستد. زمانی هم که خودشان می­آیند، همان کتاب، بهترین سوغاتی من است.

- در دورانی که برای تمام شدن درسم ایران مانده­بودم و آرام آمده­بود اینجا، می رفتم انقلاب و بغل­بغل کتاب می­خریدم و جلد می­کردم تا در غربت کتاب داشته­باشم ولی نشد که همه­شان را بیاورم و هنوز یک جعبه کتاب جلد­شده در خانه پدری آرام دارم.

- هر بار، موقع بستن چمدان و کندن از خانواده و شهر آشنایم، یکی از دلخوشی­های اصلی­ام جادادن کتاب است بین آجیل و سبزی قورمه سبزی که به زور می­روند داخل چمدان­مان چون عقل­مان نمی رسد به اهمیت­شان.

*****

این علاقه­ام یا به عبارتی حرص­زدن­م برای داشتن کتاب در جوار آرام تشدید شده است. نمی دانم که من از او گرفتم یا او از من یا هر دو از اول مبتلا بودیم، اما خفیف تر! هر گونه فرهیختگی و عالم و دانشمند­بودن هم تکذیب می­شود و این صرفا یک علاقه است. مثل جمع کردن تمبر مثلا.

مشکل­م این است که به بهانه کمبود وقت، بیشتر از خواندن­شان، در جمع آوری­شان کوشا هستم! قسمت لذت بخش ماجرا، اما، که مرا بیشتر تحریک می کند به تکمیل کلکسیون، اوقاتی است که سوالی برایم مطرح می­شود و من هی از این کتاب به آن کتاب دنبال سرنخی برای جواب می­گردم و آخر با کوهی از کتاب به نتیجه می­رسم. دوست­دارم آن لحظات را و به خاطرش باید برای بار نکردن "خوراکی" جدا وارد مذاکره بشوم!
* در شعر سهراب به جای علم، انشا است.

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

31- پاییز در "بام" این شهر



از بچه گی وقتی ناراحت یا عصبانی می شدم، یا این که از خوشحالی زیاد قابلیت کنترل احساساتم را از دست می دادم، یا این که موضوع مهمی پیش می آمد که باید برای حل اش زیاد فکر می کردم، به بلندترین نقطه در دسترسم پناه می بردم. بعد از آن جا که پایین را نگاه می کردم هم احساساتم تعدیل می شد هم فکرم باز.

اوایل در این شهر نسبتا صاف یکی از مشکلاتم نبودنِ کوه بود، یا جایی مثل "بام تهران". که شب با هزار مشکل و سوال بروی آنجا و چراغ ها را نگاه کنی و در همین نگاه و تمرکز برای خیلی از سوالهایت جواب بیابی. تا این که یک شب که تازه صاحب ماشین شده بودیم و در خیابان های اطراف مشغول جستجو، به تپه ای رسیدیم. از بالایش می شد چراغ های شهر را دید. من و ذوقم را باید می دیدید!

بعد تر به مناطق با ارتفاع بیشتر هم رسیدیم. جایی شبیه بام. جایی که برای همین تعبیه شده که بروی و به شهر نگاه کنی. در همین نزدیکی خودمان. دوست داشتنی نیست بازی های روزگار؟



۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

32-ننمایی وطنم؟

جایی خواندم که انقدر سخت نگیرید، انقدر ها هم که فکر می کنید این دنیا و روابطش پیچیده نیست. چرا مسائل ش را برای خود دشوار می کنید، چرا قوانین سختی را تبعیت می کنید. چرا به خاطر اعتقاداتتان تنهایی را تحمل می کنید؟

****
امروزدر مرکز خرید شلوغی:

-نوزادانی را دیدم که برای تک تک امورشان به دیگران محتاج بودند و در زمان نیاز کاری به غیر از گریه و جیغ از دستشان بر نمی آمد.

- دختران و پسران کوچکی را دیدم که فارغ از تمام دنیا و مافیها با شادی دور و بر می دویدند و بین اسباب بازی ها سرخوش بودند.

- نوجوانانی را دیدم که برای رفع خستگی یک هفته درس و مشقشان از خانه بیرون آمده بودند و برای کریسمس خرید می کردند. در نگاه اکثرشان اگر دقیق می شدی سوالهای بیشماری را می یافتی از تحصیل و کار و زندگی آینده. از رویاهایی به سادگی داشتم گواهی نامه!

-....

- پیرزن و پیرمردی را دیدم که با تکیه به هم تعادلشان را حفظ کرده بودند. هر دو پای زن ورم داشت و برای حرکت تقریبا روی زمین می کشاندشان.

*****

می گذریم. می گذاریم و می رویم. پیچیده یا آسان، تنها یا بین جمع، شاد یا غمگین. من می پسندم که هدف از این آمدن و رفتن را بیابم. بهایش اگر پیچیده شدن معادلات زندگی ام است، مانعی نیست. اگر تنهایی است، آن هم مانعی نیست. در این آگاهی شادی ای است که نمی توانم رهایش کنم.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

33-دکه گل­فروشی


از روز اولی که آمدم سر­کار، یعنی حدود دو سال و نیم پیش، در مسیر ایستگاه قطار تا اداره­مان توجه­ام به یک دکه گل­فروشی جلب شد. روزها دو بار از کنارش رد شده­­ام. هر بار هم قبل از این که به آن برسم نفسم را حبس کرده­­ام و بعد حجم عظیمی از بویش را در ریه ها و جانم وارد کرده­ام.
زن و مرد گل­فروش را همیشه در حال پیچیدن دسته گل دیده­ام. روزهایی بود که احساس غربت داشت خفه ام می کرد و این دو را در بوی مست­کننده گل ها می­دیدم. شب­هایی که با حس بلد­نبودن کار و احمق دیده شدن سعی می­کردم بغضم را کنترل کنم و به این دکه که می­رسیدم، بویش حال و هوایم را عوض می­کرد. صبح­هایی که اصلا رغبت سر کار آمدن و وقت­هدر­دادن نداشتم و با دیدن رنگ بنفش و نارنجی و سبزی که به زیبایی کنار هم قرار می­گرفتند، روحیه می­گرفتم. خلاصه نشد که من از کنار دکه این دو نفر با نیش باز و ریه­ای پر از بوهای دوست­داشتنی نگذرم. حتی یک بار گل نرگس هم آورده­بودند و من هنوز خودم را سرزنش می­کنم که چرا نخریدمشان!

امروز که برای خرید نهار دوباره از این گذرگاه بودار گذشتم، خوشحال بودم. همان بانویی بودم که هر بار زمین خورده، خودش را بلند کرده است. همان که درس نخواندن ها و تنبلی­هایش را قبل از این که کار از کار بگذرد، معمولا کنترل کرده است. گزارشی را که باید تهیه می کردم، آماده بود. توانسته بودم مساله ای را حل کنم که احساس رضایت را برایم به ارمغان آورده­بود. شاید دو سال و نیم طول کشید تا من به کاری که کمی با رشته ام متفاوت بود، اخت بگیرم و شاید هرگز این غم دوری از عزیزانم از گوشه ذهنم کنار نرود، اما من به همان بانویی رسیدم که مدت­ها بودم.

امروز وقتی حجم بو را در ریه ذخیره کرده بودم، چشمم به زن گل­فروش افتاد. فکر کردم در تمام مدتی که من در پیچ و خم مسیر جدیدم دست و پا می­زدم، او کاری را که بلد بوده، تکرار کرده­است. بدون اضطراب و غم و غصه ای. بلافاصله با خودم گفتم: من اما این احساس پرواز امروزم را که با سختی به دست آورده ام، ترجیح می دهم. من یک بانوی موج سوار هستم!

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

34- آیا غیرت تعمیر شدنی است؟



ما موجودات دو­پای ناطق گاهی قادریم از امکاناتی که داریم به نحوی استفاده کنیم که در درجه اول به خودمان و اطرافیان­مان و در درجه دوم به تمام هم نوعان­مان ضرر برسانیم. از طرف دیگر هم می­توانیم آن امکان را طوری از کار بیاندازیم که انگار نه انگار که وجود دارد.

یکی از این موارد که حدود یک سالی می­شود حجم زیادی از مغز مرا به خود مشغول کرده است، کارآیی عقل است. عده­ای می­گویند که هر چه او گفت درست است و لا غیر، در حالی که عده­ای دیگر به خاطر خطاها و اشتباه­هایش معتقدند باید کلا تعطیل شود! و این هر دو به نظر من زیاده­روی می­کنند. در این مورد حرف زیاد دارم که باشد برای بعد.

اما موضوعی که دی­شب خواب را از من گرفت، غیرت بود، بعد از دیدن عکسی از یک مرد آشنای میان­سال به همراه همسرش که بیشترین قسمت عکس را سینه­های تقریبا نپوشیده خانم تشکیل داده بود. مرد این تصویر را به عنوان عکس پروفایلش استفاده کرده بود. این زوج نه جوانند که این عمل را بشود به حساب شور جوانی بگذارم، نه دنیا ندیده­اند که به حساب هول­شدگی و نه از خانواده­های بی­سواد و بی­بند و بارند که به حساب بی­اطلاعی و نه تحصیل­نکرده­اند که به حساب بی­سوادی و نه بی­بچه اند که به حساب بی­مسئولیتی!

در آخر، من ماندم و غیرت که آن هم شمشیر دو­­­لبه است. بسیار شنیده و گاهی دیده­ام که افراد متعصبٍ­خشکه­مقدس به اسم غیرت و در حقیقت برای ارضای هوا و هوس خود در حق اطرافیان­شان ظلم کرده­اند. این مورد بیشتر در بین مردان مطرح است، گرچه زنان هم مثلا به اسم غیرت، به ارضای حسادت­شان پرداخته­اند. به نظرم مشاهده سواستفاده گروهی از غیرت، باعث شده است که گروهی دیگر به کل کنارش بگذارند. مثل عقل!

فکر می کنم ما بشر دو­پا اگر بتوانیم از امکانات­مان درست استفاده کنیم و به جای این همه افراط و تفریط، میانه روی را انتخاب کنیم، جهان جای بهتری باشد برای زندگی.

من دلم برای فرزند آن­ها می­سوزد، کسی آیا می­داند تعمیرگاه غیرت کجاست؟

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

35 - سونا

دی­شب پس از یک روز کاری سخت، رفتم ورزش و بعد از انواع و اقسام ورزش با دستگاه، با توپ گرد آبی (!)، با وزنه و بدون همه این ها رفتم توی سونای خشک نشستم.

اول، این که من واقعا نمی فهمم که این مردمی که بدون لباس جلوی هم از این سونا به آن سونا رژه می روند چه احساسی دارند. حالا گیریم که همه هم زن، آیا توجیه می­شود که آدم کاملا لخت باشد؟ با خودم فکر می­کنم که شاید من عادت ندارم و این تنها دلیل است. اما نمی­توانم این استدلال را از خودم قبول کنم!

بعد، همین­طور که برای خودم در آن گرمای یک­کم بیشتر از مطبوع(!) استراحت می­کردم و لذت می­بردم*، دخترکی هندی که از هر دو پای­اش صدای جیرینگ­و­جیرینگ می­آمد، نشست روبروی­ام و شروع کرد به حرف­زدن. من هم که خدای سکوت­کردن در موقع خستگی و محیط ناآشنا هستم، نگاهش می­کردم. او یک­نفس حرف می­زد، از شوهرش، از پدرش، از کرمی که آدم را سفید می­کند، از این­که مردانه­اش را برای شوهرش خریده!، از پسری که دوست­ش دارد و در همین ورزشگاه است، از این که او احتیاج به کرم ندارد از بس خودش سفید است، از این که امروز که او را دیده به خاطر علاقه زیاد لپ­ش قرمز شده. از من پرسید می­دانی که احساس کراش** داشتن چه­جوری است؟ من که تا آن لحظه به انگلیسی خودم مشکوک شده­بودم، با تعجب پرسیدم: ازدواج کردی یا کراش داری؟! گفت: ازدواج­م مشکل داره ولی من نمی­خواهم راجع به­اش حرف بزنم. گفتم: باشه حرف نزن. و او همه مشکلاتش را گفت و از ازدواج قراردادی و کراش­اش هم حرف زد و انقدر صحبت کرد که من برای اولین بار در سونای خشک خیس عرق شدم! هر دو جمله یک بار هم تاکید می­کرد که نمی­خواهد راجع به موضوع حرفی بزند.


*به ریلکس کردن/شدن به فارسی چی بگم؟
**crush

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

37- همه مست آرزویم

حالا که من فهمیدم که دیگه انقدر بزرگ شدی که بفهمی عشق چیه و عاشق باشی چه جوری یه جایی توی دلت می­سوزه وقتی چیزی/کسی سر راه عشقت قرار بگیره و صحنه عاشقیتت را کدر کنه، که این موضوع حتی می­تونه نگاه ناامیدی باشه که توی چشمهای عشقت می بینی؛ می­خواستم بهت بگم که من خیلی وقته عاشقت هستم. شاید اون روزی که از روی کمد مامان افتادی پایین و دوتا دندونت که تازه در اومده­بود از توی چونه­ات زد بیرون و مامان که با دیدن تو تقریبا از حال رفته­بود و من پابرهنه رفتم در خونه آقای م.­اینها که دکتر کوچه شده بود چون آمپول می­زد، نمی­فهمیدم که عاشقت­ام. اما اون روزهایی که اون سه تا اتفاق عجیب دردناک برات افتاد و جون سالم به در­ بردی، من می­دونستم که عاشقت شدم. راستش هنوز هم که یادشون می­افتم، همون نقطه توی دلم بد جوری می­سوزه.

دوست داشتم برات از دنیا بنویسم. از اهمیتش به خاطر این که اومدیم­و مزرعه بود. از بی­اهمیتی­اش که هر بار به­اش دل بستیم ضایعمون کرد. از روابط پیچیده حاکم بر آن که در عین حال خیلی هم ساده­اند. از نوع نگاهمون به­اش که می­تونه این قوانین را تحت­تاثیر قرار بده. مثل قوانین مورفی شاید. اما دیدم نمی­شه همه رو اینجا بنویسم. یه چیزایی رو باید وقتی به عشقت می گی توی چشاش هم نگاه کنی.

این شد که گفتم اینا رو بنویسم که بد­قولی نشه. اون وقت، وقتی دیدمت بهت می گم که توی دنیای من اگر عاشق باشی، خیلی جلویی. درسته که بعضی وقتها توی دلت بد جوری می­سوزه، اما از یک طرف باید بدونی که مگر نداریم که "خام بدم، پخته شدم، سوختم"؟ از طرف دیگه هم، عاشق و معشوق یه روزای خوبی با هم دارن که شاید بقیه توی دنیا­های خودشون هیچ هم متوجه اون ها نشن. یادته اون جیغ و ویغ و خنده­هامون رو که مامان مطمئن بود داریم دعوا می کنیم و نگران بود همسایه­ها بیان وساطت؟!!

راستی می­دونی توی این دنیایی که من برای خودم ساختم، یه عشقی هست که خواهرا نسبت به برادراشون دارن. باور کن راست می­گم...

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

38- روزهای گذشته



از صبح به هوای درس خوندن دلم نیومده که از در برم بیرون، اون وقت از اون جایی که آرام داشت کامپیوتر قدیمی را مرتب می کرد و عکس های قدیمی ام را به کامپیوتر من منتقل کرد و من مثلا می خواستم بینشون خوب و بد کنم، چند ساعته بین عکس ها گیر افتادم. گیر افتادن یعنی این که هر کدوم را با دقت نگاه کنم، خاطره اون لحظه را یادم بیاد، بعد نکات مثبت و منفی اش را در آرم و یک کم بهشون فکر کنم. مثلا چرا فلان لباس تنم ه یا چرا این طوری می خندم (!) یا چه روزهای خوبی یا چه می دونم ؟!


تازه بعدش یک کم از فیلم عروسی را هم دیدم. دلم برای فامیل های درجه 4 هم تنگ شد! البته نه دلتنگی از نوع آزار دهنده که صرفا از نوع این که ما چقدر آشنا داریم و چه قدر الان هیچ کدوم دم دست نیستن. یا این که من چرا مامان بزرگام رو این همه وقته ندیدم؟!


بگذریم، نکته ای که توی اکثر عکس های من دیده می شه، همان نیش بازم ه که قبلا هم ذکر شد! یه طوری ه انگار دکتر دندون پزشک قراره از این عکس ها استفاده کنه.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

39- خوشی های ساده

حس خوبی ه وقتی از توی گوشی تلفن صدای ذوق کردن بابای آرام را بشنوم. مثلا بعد از دادن یه خبر خوب. یه جور ذوق کردن مخصوص به خودش. انگار می بینم که کودک درونش داره بالا پایین می پره! بعد کودک درون من هم از این که دوستش دارن، از اون موقع تا حالا داره برای خودش دست می زنه!

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

40- خواب و رادیو بانو و عقال


دی­شب قبل از خواب مرتب با خودم می­گفتم که خواب شیرین بامداد رحیل ---باز دارد پیاده را ز سبیل و تصمیم گرفتم که نیم­ساعت بعد از نماز را بیدار بمونم که خدای نکرده از سبیل عقب نیفتم. بعد از نماز مشغول کشتی­گرفتن با خودم بودم که نپرم زیر لحاف گرم که آرام خیلی محترمانه ازم خواست که بیدار بمونیم. وقتی رفتم از بالای تخت عینکم را بر­دارم، به لحاف نگاه هم نکردم و با خودم می­گفتم شاعر هم می­دانست که "شیرین" ه.

****

مدتهاست که رادیو­بانو خاموش است! راستش بهتر بود که در همان اولین پست هر موضوع، تیترها را تعریف می کردم. اما خوب ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. رادیو­بانو مربوط به جملات و مواردی است که بانو عینا از فرد دیگر منتقل می­کند. گاهی ممکن است جملات خیلی از سطح او بالاتر باشد و او آرزوی رسیدن به آن مراحل را در سر بپروراند و گاهی هم او از زور تعجب آن ها را می نویسد تا نوشته باشد!! تشخیص آن با شما.

****

می­گوید:" علم بدون عقل عقال* کننده اغراض و غرایز، عامل مباهات می شود. عقل نظری، عقال و پایبند انسان نسبت به پذیرش باطل، و حوزه فعالیت آن اعتقادیات است در حالی که عقل عملی عقال و پایبند انسان در برابر غرایز حیوانی و هواهای نفسانی است."


*عقال: رسنی که بدان ساق شتر بندند و یا پای دیگر ستوران بندند (لغت نامه دهخدا) – عامل کنترل کننده

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه­ای


منی که اعتقاد دارم به این که رنگ پوست و نژاد و این حرفها نشانه برتری نیست و کاربردشان برای شناختن اقوام مختلف است، از رئیس جمهور شدن اوباما به عنوان یک رنگین پوست خوشحال شدم. از خوشحالی بغض هم کردم. (البته من بغضم دم دستم ه!)

با این توصیفات، نمی ­توانم تصور کنم خوشحالی کسی را که عمرش را با این اعتقاد گذرانده است که "سیاه­پوستان از اولین میمون­هایی بودند که به انسان تبدیل شده­اند و سفید­پوستان از آخرین­هایش و به علت تکامل تدریجی، سفیدها نژاد تکامل­یافته­تری هستند نسبت به سیاه­ها!"

اولین بار که این نظریه را از تلویزیون شنیدم، تقریبا خشک شده بودم. طرف ادعا می­کرد که انگلیسی­ها در میان سفید ها هم آخرین میمون هستند.

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای ------------------گفت: یا وهمی ست یا خوابی ست یا افسانه ای
گفتمش احوال عمر دل بگو با ما که چیست؟--------------گفت : یا برقی ست یا شمعی ست یا پروانه ای
گفتمش اینان که می بینی به چه دلبسته اند؟---------------گفت: یا کورند یا مستند یا دیوانه ای
نمی دانم شاعر کیست.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

فرق من و تو


تو این قدرت را داشتی که من سر­به­هوا که یک عمر ترس این بود که بالاخره یک روز راستی­راستی بیفتم تو چاه را متقاعد کنی که برای حفظ جان انواع حلزون با لاک و بی لاک، در پیاده روی هایم، بدون وقفه زمین را نگاه کنم و هر از گاهی جفتکی بزنم تا حلزونی را رد کرده باشم.

بعد، نمی فهمم که من چرا نمی توانم تو را متقاعد کنم که " کارت با اتو تموم شد بذارش سر جاش"؟
*****
پی نوشت:
یعنی راستش بانو دلش نیومد یک نفره بره قاضی! و یاد این افتاد که توی این دو سالی که در خانه فعلیشون ساکنن، اگر 400 بار با هم از در اومده باشن تو، عین 400 بار آرام به اش گفته چراغ رو بزن و اون هنوز هم یادش نمی مونه که یک چراغ دیگه رو روشن کنه تا آرام چراغ دم در رو خاموش! و این هم که خودش تونسته کلی فرهنگ مثبت اندیشی را پایه ریزی کنه...
خلاصه این که حالا بیشتر می فهمم.

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

هالویین آیا؟

بعد از مشاهده دسته دسته عکس های مربوط به هالویین در فیس بوک و اورکات و همین وبلاگ خودمان، با دو عدد چشم گرد شده و دو عدد شاخ سبز شده بر کله ام من را تصور کنید که به اهمیت این جشن باستانی در قوم آریایی می اندیشم!


در انگلستان زیاد هم جشن مهمی به حساب نمی آید و تا آن جا که من دیده ام و شنیده ام بیشتر بین بچه ها مرسوم است.

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

اندر مزایای این صفحه به نسبت تازه تاسیس

در این بخش وارد است که ما که دیروز بعد از نه هرگزی که قریب به یک سال و اندی می شود، دوستانی از خود را ملاقات فرمودیم. بنده برای اولین بار در این سرای غربت، که معمولا روز و شب تنها همدم فارسی زبانم شوی ام است و او هم حرف مرا هر جور باشد می فهمد، در جمع، سخنرانی هایی ایراد می کردم با مقدمه و نتیجه گیری که خودم انگشت به دهان می ماندم. در راه بازگشت به همان شوی ام گفتم که: حالا تو هی از این وبلاگ من ایراد بگیر!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

Home, Sweet Home!I

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب